این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
یلان ترا سر بسر گژدهم | شنیدست دیدست همه بیش وکم | |||||
همی گوید آن روز هرگز مباد | که با او سواری کند رزم باد | |||||
کسی را که مردی چو رستم بود | بیآزارد اورا خرد گم بود | ۵۷۰ | ||||
جو بشنید گفتار گودرز شاه | بدانست که او دارد آئین وراه | |||||
پشیمان آن شد کجا رفته بود | ببیهودگی مغزش آشفته بود | |||||
بگودرز گفت این سخن در خورست | لب پیر با پند نیکوترست | |||||
خرد باید اندر سر شهریار | که تندی وتیزی نیآید بکار | |||||
شمارا بباید بر او شدن | بخوبی بسی داستانها زدن | ۵۷۵ | ||||
سرش کردن از تیزی من تهی | نمودن ورا روزگار بهی | |||||
بیآورد تو اورا بنزدیک من | که روشن شود جان تاریک من | |||||
چو گودرز برخاست از پیش اوی | پس پهلوان تیز بنهاد روی | |||||
برفتند با او سران سپاه | پی رستم اندر گرفتند راه | |||||
چو دیدند بر ره گو پیلتن | همه نامداران شدند انجمن | ۵۸۰ | ||||
ستایش گرفتند بر پهلوان | که جاوید باشی وروشن روان | |||||
جهان سر بسر زیر رای تو باد | همیشه سر تخت جای او باد | |||||
تو دانی که کاؤس را مغز نیست | بتندی سخن گفتنش نغز نیست | |||||
بگوید همانگه پشیمان شود | بخوبی همان باز پیمان شود | |||||
تهمتن گر آزرده گردد زشاه | هم ایرانیانرا نباشد گناه | ۵۸۵ | ||||
که بگذارد این شهر ایران همی | کند روی فرخنده پنهان همی | |||||
کنون زآن سخنها پشیمان شدست | زتندی بخاید همی پشت دست | |||||
تهمتن چنین پاسخ آورد باز | که هستم زکاؤس کی بی نیاز | |||||
مرا تخت زیر باشد وتاج ترگ | قبا جوشن ودل نهاده بمرگ | |||||
چه کاؤس پیشم چو یک مشت خاک | چرا دارم از خشم او ترس وباک | ۵۹۰ | ||||
سزایم بدین گفتن ناسزا | که گوید به تندی مرا پادشاه | |||||
که اورا زبند آوریدم برون | سوی تاج وتختش بدم رهنمون |
۶۱