برگه:Shahnameh-Jules Mohl-04.pdf/۱۹۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

نوشتم یکی نامه دوستوار که هم دوست بودی و هم نیک یار چو نامه بخوانی سر و تن بشوی فریبنده را نیز منمای روی مر آن بنده را از میان باز کن بشادی می روشن اغاز کن میفکن تو آیین شاهان خویش بزرگان گیتی که بودند پیش

از ایدون که بپذیری این نیک پند ز ترکان ترا نیز ناید گزند زمین کشانی و ترکان چین ترا باشد این همچو ایران زمین به تو بخشم این بیکران گنجها که آورده ام گرد با رنجها

نکو رنگ اسپان با سیم و زر
باستامها برنشانده گهر

غلامان ففرستمت با خواسته نگاران با جعد پیراسته ورایدون که نپذیری این پند من بپایت رسد آهنین بند من بیایم پس نامه تا یک دوماه کنم کشورت را سراسر تباه

بیارم  سپاهی ز ترکان وچین

که بنگاهشان بر نتابد زمین بینبارم این رود جیحون به مشک به مشک آب دریا کنم پاک خشک بسوزم نگاریده کاخ ترا ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا زمین تان سراسر بسوزم همه کفنتان به ناوک بدوزم همه ز ایرانیان هرچ مردست پیر کشان بنده کردن نباشد هژیر ازیشان نیاید فزونی بها کنمشان همه سر ز تنها جدا زن و کودکانشان بیارم ز پیش کنمشان همه بندهٔ شهر خویش زمینتان همه پاک ویران کنم

ز بیخ  آن درختان همه برکنم

بگفتم همه گفتنی سر بسر تو ژرف اندرین پند نامه نگر


پیمبران فرستادن ارجاسپ گشتاسپ را

چو پرداخت از نامه دستور شاه زپیش همه مهتران سپاه فرازش نوردید و کردش نشان بدادش بدان پیر جادوستان بفرمودشان گفت بخرد بوید

به ایوان او با هم اندر شوید