برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۱۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

گذاشتم، بحمام حاج هاشم نزدیک میشدم که قلبم ایستاد چشمم بچند نفر خورد که وحشت زده گرد هم بودند. یک پیرزن چادر مشکی بسرش میزد و شیون می،کرد ناله پیرزن مثل کارد بقلب مینشست ولی هنوز من حادثه را نمی،دیدم کنجکاو و باعجله نزدیکتر شدم خشکم زد چشمم بچیز غریبی افتاد. سر زن قشنگی را بریده بودند سر خوشگلش با پوستی به تنه اش چسبیده بود گیسوان سیاه و شبقی رنگش وسط خونهای دلمه موج میزد، چشم قشنگ زن از هول و وحشت همینطور وحشت زده دریده و پق بود، دلم بهم خورد، مثل اینکه توی دلم چیزی شکست، زانویم لرزیدن، گرفت داشتم از هول غش کردم چشمم را بستم و بدیوار تکیه دادم. اطرافیان بیهوده میکوشیدند ضجه پیرزن را خاموش سازند - خاک بسر می‌کرد. خودش را روی کشته می‌انداخت او را بلند می‌کردند چهره اش خونی و خاکی میشد اما از کشته جدا نمیشد. کم کم و تک تک مردم جمع شدند پیر مردی که حال مرا و رنگ پریده مرا دید زیر بغلم را گرفت و گفت: «تخم جن تو اینجو چه میکنی گورتو گم کن دیگه زود برو کتو دیرت شده.» و مرا از کنار کشته رد کرد. آنروز نتوانستم در مدرسه بند شوم، دلم بهم می‌خورد، حال تهوع داشتم رفتم بخانه. یک شاگرد مدرسه توان دیدن چنین صحنه ای نداشت من که زمزمه کنان و سوت زنان بقصد هزار شیطنت بمدرسه میرفتم منتظر نبودم چشمم بجنازه یک زن قشنگ بیفتد آنهم با آن منظره موحش، سری بریده خونی، چکیده و زلفانی آشفته که درخون موج میزد! تنه درخانه رنگ و رویم را دید و گفت: «ننه چت شده رنگت مثه پوس لیمو زرد شده» داستان را گفتم سخت ناراحت شد و گفت: «رود نازنینم اعراض کرده، آمنه یک کمی نمک بیار» فوری نمک را پشت شستم ریخت و گفت: «بخور تا اعراض نکنی.» منهم خوردم.