برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۲۵

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

۲

قصه عينكم

بقدری این حادثه زنده است که از میان تاریکیهای حافظه ام روشن و پرفروغ مثل روز میدرخشد. گوئی دو ساعت پیش اتفاق افتاده هنوز در خانه اول حافظه ام باقی است. تا آنروزها که کلاس هشتم بودم خيال ميكردم عينك مثل تعلیمی و کراوات يك چيز فرنگی مآبی است که مردان متمدن برای قشنگی بچشم می گذارند دائی جان میرزا غلامرضا که خیلی بخودش ور میرفت و شلوار پاچه تنگ میپوشید و کراوات از پاریس وارد میکرد و در تجدد افراط داشت بطوری که از مردم شهرمان لقب مسیو گرفت - اولین مرد عینکی دیده بودم. علاقه دائیجان در واکس کفش و کارد و چنگال و کارهای دیگر فرنگی مآبان مرا در فکرم تقویت کرد گفتم هست و نیست، عينك يك چیز متجددانه است که برای قشنگی بچشم میگذارند. این مطلب را داشته باشید و حالا سری بمدرسه ای که در