برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۲۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

قصة عينكم---------------------------------------------۲۹

کتابهایش را بهم ریختم بعد برای مسخره از روی بدجنسی و شرارت عينك موصوف را از جعبه اش در آوردم آنرا بچشم با این ریخت مضحك بروم و سر بسر خواهرم گذاشتم که بگذارم و دهن کجی کنم آه هرگز فراموش نمیکنم!! لحظه برای من من رسید ناگهان دنیا برایم تغییر کرد همه چیز برایم عوض عجیب و عظیمی بود همینکه عينك بچشم شد. یادم می آید که بعد از ظهر يك روز پائیز بود. صاف آفتاب رنگ رفته و زردی طالع .بود برك درختان مثل سربازان تیر خورده تك تك میافتادند من که تا آنروز از درختها جز انبوهی برك در هم رفته چیزی نمیدیدم ناگهان بركها را جدا جدا ديدم من که دیوار مقابل اطاقمان را یکدست میدیدم و آجرها مخلوط و باهم بچشمم میخورد در قرمزی آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلهٔ آنها را تشخیص دادم نمیدانید چه لذتی .یافتم مثل آن بود که دنیا را بمن داده اند. هر و گز آن دقیقه و آن لذت تکرار نشد. هیچ چیز جای آن دقایق را برای من نگرفت آنقدر خوشحال شدم که بیخودی چندین بار خودم را چلاندم ذوق زده بشکن میزدم و میپریدم احساس کردم که من تازه متولد شده ام و دنیا برایم معنای جدیدی .دارد از بسکه خوشحال صدا بودم گلویم میماند. عينك را در آوردم دوباره دنیای تیره در چشمم آمد. اما در این بار مطمئن و خوشحال بودم آنرا بستم و در جلدش .گذاشتم به تنه هیچ نگفتم فکر کردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند نی قلیان بسر و گردنم خواهد زد میدانستم پیرزن تا چند روز دیگر بخانه ما بر نمیگردد قوطی حلبى عينك را در جیب گذاشتم و مست ملنگ و سر خوش از دیدار دنیای جدید بمدرسه رفتم.

بعد از ظهر بود کلاس ما در ارسی قشنگی جا داشت. خانه