برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۳۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

تا وقتی که معلم سخن نگفته الله وقتى توجه روبرگردانیدند که از واقعه نگریست گردان همینکه شاگردان عينك مرا با توصیفی که از آن شد دیدند یکمر زلزله آمد کوه شکست صدای خنده آنان کلاس و مدرسه را تکان داد هر و هر تمام شاگردان به قهقهه افتادند اینکار بیشتر معلم را کرده برای او توهم شد که همه بازیها را برای مسخره کردنش راه انداخته ام... خنده بچه ها و حمله آقا معلم مرا بخود .آورد ورد احساس کردم که خطری پیش ،آمد خواستم بفوریت عينك را بردارم تـ دست بعينك بردم فریاد معلم بلند شد دستش نزن بگذار همینطور ترا با صورتك پيش مدير ببرم بچه تو باید سپوری کنی ترا چه بمدرسه کتاب و خواندن بروبچه روبام حمام قاب بریز عينك و درس حالا کلاس سخت درخنده فرورفته، من بدبخت هم دست و پایم را گم کرده ام گنگ شده.ام نمیدانم چه بگویم؟ مات و مبهوت كذا بچشمم است و خیره خیره معلم را نگاه میکنم این بار سخت از جا در رفت و درست آمد کنار نیمکت من يكدستش پشت کتش بود. یکدستش هم آماده کشیده .زدن در چنین حال خطاب کرد پاشو برو گمشو یا الله پاشو برو گمشو من بدبخت هم بلند شدم عينك همانطور بچشمم بود و کلاس هم غرق خنده بود. کمی خودم را در دیدم که اگر کشیده را بزند بمن ،نخورد یا لااقل بصورتم نخورد. فرز و چابك جلوی آقا معلم در رفتم که ناگهان کشیده بصورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آویزان و منظره مضحك شد. همینکه خواستم عينك را جمع و جور کنم دو تا اردنگی محکم به پشتم .خورد مجال آخ گفتن ،نداشتم پریدم و از کلاس بیرون جستم. آقای مدیر و آقای ناظم و آقای معلم عربی کمیسیون کردند. بعد از چانه زدن بسیار تصمیم به اخراجم ،گرفتند وقتی خواستند