تصمیم را به من ابلاغ کنند، ماجرای نیمه کوری خود را برایشان گفتم. اوّل باور نکردند؛ امّا آن قدر گفته ام صادقانه بود که در سنگ هم اثر میکرد. وقتی مطمئن شدند که من نیمه کورم، از تقصیرم گذشتند و آقای معلّم عربی با همان لهجه گفت: «بچّه، میخواستی زودتر بگی، جونت بالا بیاد، اوّل میگفتی. حالا فردا وقتی مدرسه تعطیل شد، بیا شاه چراغ دم دکون میز سلیمون عینک ساز.» فردا پس از یک عمر رنج و بدبختی و پس از خفّت دیروز، وقتی که مدرسه تعطیل شد، رفتم در صحن شاه چراغ، دم دکّان میرزا سلیمانِ عینک ساز. آقا معلّم عربی هم آمد؛ یکی یکی عینکها را از میرزا سلیمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت:«نگاه کن به ساعت شاه چراغ، ببین عقربۀ کوچک را میبینی یا نه؟» بنده هم یکی یکی عینکها را امتحان کردم. بالاخره یک عینک به چشمم خورد و با آن، عقربۀ کوچک را دیدم. پانزده قران دادم و آن را از میرزا سلیمان خریدم و به چشمم گذاشتم و عینکی شدم .
برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۳۳
این برگ نمونهخوانی نشده است.