برگه:Shalvarha-ye vassle dar - Rasoul Parvizi.pdf/۴۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.

۴۲------------------------------شلوارهای وصله دار

غروب از حال رفته و خفته بودند منظره شالی که دور سر پیچیده بودند و فوطه ای که ستر عورتشان بود دیدنی بود. گاه آنقدر بی حال بودند که فوطه بکنار میرفت عورت مکشوف میشد و پوشاندن آن را نداشتند در این هنگام بچه ها مسخرگی میکردند زنها که رد میشدند پیف کرده تف میانداختند و جوانها بد و بیراه گفتند ولی پیرمردان همچنان با دهان ،باز غش کرده و بیحال خواب بهشت میدیدند و تکان نمی خوردند. ... همراه غروب دهم رمضان زار محمد از دور پیدا شد. مثل همیشه سوار الاغ دیزه اش .بود اما برخلاف همیشه سردماغ نبود سرش بر سینه اش فرو افتاده بودو بحرکت پای الاغ مثل پاندول ساعت جلو و عقب می رفت همه خیال میکردند روزه زار محمد را برده است. همینطور وارفته به در قلعه .رسید ساکت و بی حرکت وارد شد سلام کرد نشاط از صورت زار محمد گریخته بود قیافه اش آشفته و در هم می نمود کوئی اتفاقی افتاده که محمد را از پا در آورده بود. هیچوقت زار محمد اینطور نبود وقتی از بندر بر میگشت میگفت گشت میگفت و می خندید و پسته شکنی می.کرد به بچه ها آب نبات و نقل میداد دم قلعه کدخدا را دست می انداخت خبرهای بندر را میداد بندری ها را مسخره می.کرد گاهی قصه جوانهای بندری را میگفت که آب تندی (عرق) میخورند و ایستاده می.شاشند. اما این بار سوت و کور وارد شد و چون بقیه مردها که در قلعه ایستاده بودند ر مقشان از روزه رفته بود چیزی نگفتند زار محمد بدون آنکه حرفی بزند غرق سکوت بی دلیلی بطرف خانه اش رفت اما فردا سکوت شکست سرتاسر ده در حیرت و تعجب شد. زار محمد ،زنش زیره را طلاق داد زیره زنی بساز و نجیب .بود همه اهل ده باو احترام می کسی .گذاشتند از قضا زار محمد هم جان و دلش زیره بود ندانست که این طلاق از کجا آب می.خورد. حتی شیخ ده هم