۴۴----------------------------شلوارهای وصله دار
اسب وکیل باشی تعظیم کرد و بعنوان احترام دهنه اسب را گرفت وکیل باشی ضمن آنکه پیاده میشد و هنهن میکرد گفت: کدخدا رضا چه نشسته ای که گاوت زائیده کدخدا مضطرب شد و چون خاطره های تلخی از ورود این قبیل مهمانان داشت شروع کرد بقسم خوردن که بخدای لایزال جرمی و گناهی گفت مقصر نکرده ام وکیل باشی چپ چپ کدخدا را پائید و اصلی تو نیستی برو بگو بیارندش قربان چه کسی را بیاورم هر کس را میفرمائید بیاورم زار محمد را فوری بفرست بیاورند.» خدا نیستش کند که کند که ده روزست حرفش از دهن نمی افتد. معلوم نیست کدام گور رفته ده روز است زنش را زن نجیب و زحمت کشش را طلاق داده و راه افتاده است و دیگر برنگشته.» کدخدا بفرست خانه اش را بگردند ،شاید دیشب و امروز آمده باشد.» چشم ولی قطعاً میدانم در خانه نیست.» با اینحال کدخدا فوری دونفر را فرستاد و آنها هم بعد از چند دقیقه برگشتند و گفتند که زار محمد هنوز برنگشته است. قربان ممکنه بفرمائید زار محمد چه کرده؟» نمیدانی چه دستی گلی آب داده پریروز در بندر پنج نفر را کشته و در رفته.» «قربان شوخی نکنید زار محمد اهل آدمکشی نبود. جان میکند و نان بخور و نمیری در می آورد. پس برو بپرس!» گفتگو پایان یافت امنیه ها هم پیاده شدند. اسبها را آدمهای کدخدا گرفتند سفره افطاری در اطاق کدخدا افتاد. امنیه های سینه سوخته بخوردن افتادند فردا صبح و هنگام طلوع دوباره راهی شدند تا در دهات اطراف زار محمد را پیدا کنند زار محمد کوتاه خونه و چهارشانه بود بدن سفت و سختی .داشت مثل اینکه عوض گوشت و خون در بدنش سرب ریخته