زبان كوچك پدرم-----------------------------------۶۱
سخن پدر و مادرم با این جمله پایان یافت در چشمهای مادرم اشك
حلقه زد ترس از اینکه پدرم زیر عمل جان بسپارد ترس از اینکه
بی سرپرست بشود ترس از اینکه سایه سرش کم بشود همه و همه
تیره و مبهم در چشمهای او گردش کرد و بشکل اشکی سرازیر شد
در این موقع ابوی دستگاه ریش تراشی را پیش کشید تیغ کروپ را
از آن در آورد روی چرم سائیدن گرفت آئینه را گذاشت و ریش
را یکدست تراشید بعد لباس نو خود را از لباس زیر تا لباس رو را
عوض کرد عطری هم زد عصای مردانه اش را برداشت و صورت من
و برادرم را بوسید و خداحافظی کرد و رفت من و داداش را نیز
بمادرم سپرد گفت اگر مردم حلالم کند
مادرم کمی دچار شک شد زیرا احساس میکرد که رفتن
بمريضخانه دیگر قروفر نمیخواهد آدم مریض که باید چند ساعت
بعد زیر عمل برود عطر نمیزند ریش را باین دقت نمیتراشد لباس
عوض نمی کند ولی جمله پدرم که ::گفت
داگر مردم حلالم کنید او را متأثر ساخت خیلی هم متأثر
ساخت از آنساعت قرآن بسر گذاشت و برای سلامتی ابری دعا کردن
آغاز کرد گریه میکرد ضجه میداد و از حضرت باری طلب یاری
می کرد که شوهرش ،را سرپرست خانواده اش پدر بچه هایش را
سلامت بدارد و عمل بدون خطر .بگذرد
تا فردا منزل را سکوت عمیقی فرا گرفته بود آب از آب تکان
نمی خورد از ترس مادرم جيك نمیزدم ناگهان در منزل را بشدت
کوبیدند کلفت که رفت گفت مردی است و بسرش میزند و کار
.دارد رفت و من دیدم غفلتاً فریادی کشید و غش کرد فاجعه رخ
داد برادرم پرید که مردک را بزند بیچاره نیز بس خود میزد این
مرد بیچاره خبر آورده بود من تصور کردم پدرم زیر عمل مرده
است و واقعاً زبان کوچکهاش را بریده اند اما معلوم شد قصد عمل
جراحی در کار نبوده است دیشب پدرم عروسی داشته و يك زن
قشنگ دیگر بآمار خود افزوده است مادرم از خبر عروسی غش
کرده بود.
در دسرتان ندهم مصیبت بالا گرفت حال مادرم بشدت سخت