حمله نکنند. آن شب بسیار تاریک بود و پارسیها با دادوفریاد پیش میآمدند و در سر غنیمت باهم منازعه داشتند. در این حال یونانیهای سالم پسقراول بامر کزنفون به آنها حمله کردند و، کسانی که نمیتوانستند حرکت کنند، نیزهها را به سپرها میزدند و فریاد میکردند. پارسیها براثر این حمله و فریاد عقب نشسته بطرف وادی کوچکی رفتند و دیگر صدائی شنیده نشد. بعد کزنفون با عدهای حرکت کرد و به کسانی که نمیتوانستند حرکت کنند، گفت، کمکی برای آنها خواهد فرستاد، ولی هنوز چهار استاد نرفته بود، که به سپاهیانی برخورد، که در بیابان افتاده بودند و برف آنها را پوشیده بود. در اینجا نه پاسبانی بود و نه کشیکی. کزنفون اینها را مجبور کرد، که بلند شوند و آنها گفتند، سپاهیانی که در پیشاند، مانع از حرکت اینها هستند. کزنفون راه افتاد و به چند سپاهی سبکاسلحه امر کرد تندتر رفته ببینند، چه چیز مانع از حرکت است.
آنها رفته خبر آوردند، که تمام قشون در بیابان در برف خوابیده. براثر این خبر، او تا اندازهای که مقدور بود، کشیکی معیّن کرده شب را در همانجا بیآتش، و غذا گذرانید. روز دیگر کزنفون جوانترین سپاهیان خود را نزد بیمارها فرستاد، تا آنها را مجبور کنند برخیزند. در این احوال اشخاصی را، که خیریسف فرستاده بود، تا از وضع پسقراول خبر آرند، دررسیدند. از دیدن آنها همه مشعوف شدند و مرضی را به آنها سپردند، تا به اردو برسانند. پس از آن همه حرکت کرده بزودی وارد دیهی شدند، که خیریسف در آن منزل کرده بود و وقتی که تمام سپاهیان جمع شدند، آنها را به دهاتی تقسیم کردند (همانجا، کتاب ۴، فصل ۵).
پولیکرات آتنی چند نفر سپاهی برداشته به دیهی، که بسهم کزنفون افتاده بود، درآمد و دید تمام اهل ده با کدخدایشان حاضراند. صاحبمنصب مزبور در اینجا هفده کرّه اسب یافت. این کرّهها را برای شاه تهیّه میکردند و مالیات این ده بود. دختر کدخدای ده را هم، که نه روز قبل شوهر کرده بود، صاحبمنصب مزبور اسیر کرد. خانهها را اهالی در زیر زمین ساخته بودند و هر خانه مانند چاه روزنهای به بالا داشت و از این روزنه بوسیلهٔ نردبانی داخل خانه میشدند.