بیفراشتند و باین هم قانع نشده مردمان همجوار را، که مقدونی نبودند، به شورش و یاغیگری تحریک کردند. بر اثر خبرهای مذکور اسکندر متوحّش و مقدونیها مضطرب گشتند، که مبادا پادشاه جوان در مقابل این همه مشکلات درماند و دولت مقدونی از بیخ و بن برافتد، ولی اسکندر بزودی از وحشت بیرون آمده چنین کرد: در ابتدا او اهالی تسّالی را بطرف خود جلب کرده به آنها گفت، که نژاد من و شما بیک نفر، که هرکول میباشد، میرسد و در نتیجه تسّالیان با او همراه گشته قرار دادند، که اسکندر مانند پدرش سپهسالار یونان باشد. پس از آن اسکندر از راه تسّالی بطرف مردمان سواحل دریا رهسپار گردیده آنها را جلب کرد. بعد به ترموپیل رفت و در آنجا شورای آمفیکتیون[۱] ها را منعقد داشته این مجلس را مجبور کرد، که بموجب فرمانی او را از نو سپهسالار کلّ یونان بدانند.
بعد او با آمبرسییتها کنار آمد بدین ترتیب، که وعده داد آنها را بزودی آزاد بگذارد، تا موافق قوانین خودشان زندگانی کنند و پس از این کار با قشونی داخل باسی شده و اردوی خود را در کادمه[۲] زده وحشت و اضطراب زیاد در تبیها ایجاد کرد. در این احوال آتنیها مضطرب شدند و آنهائی، که اسکندر را حقیر میشمردند، از عقیدۀ خود برگشتند. بالاخره آتنیها تصمیم کردند، که رسولانی نزد اسکندر فرستاده معذرت بخواهند از اینکه او را به سپهسالاری یونان نشناختهاند.
دموستن آتنی نیز جزو رسولان بود، ولی او نزد اسکندر نرفت، یعنی تا سیترون[۳] رفته از آنجا به آتن برگشت. جهت این اقدام نطّاق مزبور را مختلف توجیه کردهاند:
بعضی تصوّر میکنند، که چون همیشه بر ضدّ مقدونیّه بود، ترسید، که مبادا خطری برای حیات او باشد. برخی گویند که خواست صداقت خود را بشاه ایران نشان دهد، زیرا از او برای ضدّیت با آتن مبالغی زیاد دریافت میکرد. عقیدۀ آخری شاید بر نطق اسخین[۴] مبتنی باشد، چه او به دموستن گوید: «هرچند اکنون طلای شاه سراپای تو را گرفته، ولی این زر تو را کفایت نخواهد کرد، زیرا اندوختۀ