تسلیم گشتند. بعد نمایندگان آتن نزد اسکندر آمده خواستند آتنیهائی را، که در جنگ گرانیک اسیر کرده بود، ردّ کند. اسکندر جواب داد، که پس از خاتمۀ جنگ ایران آنها را ردّ خواهد کرد. در این موقع اسکندر منتظر داریوش بود و میدانست، که جنگی بزرگ در پیش دارد. بنابراین سعی داشت، که قوای خود را جمع و آذوقه و لوازم دیگر چنین جنگی را تهیّه کند. چون در این زمان قشون اسکندر از فریگیّه میگذشت، او شنید، که در این ولایت شهری است موسوم به گردیوم[۱]، که سابقاً مقرّ پادشاهی بوده میداس[۲] نام. شهر بیک مسافت از دریای سیاه و کیلیکیّه واقع بود و رودی از آن میگذشت، که سانگاریوس[۳] نام داشت.
در اینجا ارّابۀ کوچکی از زمان گردیوس[۴] باقی مانده و قید آن ترکیب یافته بود از گرههائی، که ماهرانه یکی را روی دیگری زده بودند و کسی نمیتوانست این گرهها را باز کند. غیبگوئی گفته بود، که هرکس این گرهها را باز کند، آسیا از آن او خواهد بود. اسکندر داوطلب شد، این کار را انجام دهد و دور او جمعی از فریگیها و مقدونیها جمع شدند. مقدونیها نگران بودند از اینکه اسکندر نتواند گرهها را باز کند و این قضیّه باعث تطیّراتی گردد. اسکندر گرهها را نگاه کرد و هرچند کوشید، که سر یا ته رشتهها را بیابد، بهرهمند نشد. بالاخره، چون از گشودن گرهها عاجز ماند، شمشیر خود را کشیده رشتهها را ببرید و گفت تفاوت نمیکند، این هم یک نوع گشودن است (پلوتارک، کتاب اسکندر، بند ۲۴- آرّیان، کتاب ۲، فصل ۲، بند ۱-کنتکورث، کتاب ۲، بند ۱) این قضیّه ضرب المثل شده و در مواردی، که کسی مسئلۀ غامض و لاینحلی را حلّ نکند، ولی زود با تردستی آن را از میان بردارد، گویند: «گره گردیوس را برید».
بعد اسکندر، چون همواره نقشۀ خود را، که جنگ با داریوش بود، تعقیب میکرد، بتأمین پشت سر خود پرداخته سفاین مقدونی را در هلّسپونت به آمفوتروس[۵] سپرد و به هژلوخ[۶] امر کرد بجزائر لسبس، خیوس و گس رفته ساخلوهای