میان پادشاهان شکیلترین آنها بشمار میرفت و دختران آنها هم به پدر و مادرشان شباهت داشتند. اسکندر، چون چنین قضاوت کرد، که فاتح بودن نسبت به خود شایستهتر از فتح بر دشمن است، هیچگاه به آنها نزدیک نشد و حتّی قبل از اینکه زن بگیرد بجز برسین[۱] زنی را نشناخت. این زن زوجۀ ممنن بود و پس از مرگ او بیوه گشت و در دمشق اسیر شد. از آنجا، که او دختر ارتهباذ (والی ایرانی) و مادرش دختر شاه (یعنی شاه ایران) بود و ادبیّات یونانی را به او آموخته بودند، به نصیحت پارمنین اسکندر دلبستگی به او یافت، بخصوص، که پارمنین باصرار آریستوبول[۲] به اسکندر نصیحت داده همواره میگفت: چنین شاهزاده خانم زیبا و بامحبّت را از دست مده. اسکندر، چون قامت رعنا و زیبائی حیرتانگیز زنان اسیر پارسی را میدید، بطور مزاح میگفت: «زنان پارسی آفت چشماناند» ، ولی در مقابل زیبائی آنان خودداری و پاکدامنی را از دست نمیداد: از نزدیک آنها میگذشت، چنانکه از جلو مجسّمههای بیروح زیبا میگذرند. پلوتارک در خاتمه چنین گوید: اسکندر از دو چیز خود را فانی میدانست و این دو چیز خواب و عشق بود، زیرا او میگفت: «خستگی و شهوت دو علامت بیّنی است از ضعف انسان».
راجع بسلوک اسکندر با ملکهها دیودور گوید (همانجا بند ۳۸): «گمان میکنم، که هیچیک از کارهای اسکندر بقدر رفتار خوشی، که با ملکهها داشت، شایان آن نباشد، که در تاریخ ضبط شود. فیالواقع تسخیر شهرها، فتوحات و تمام مزایائی، که از جنگها حاصل میشود، بسته بقضا و قدر است و دلیل بزرگی روح نیست، ولی اگر شخص در ذروه قدرت دست بدبختان را بگیرد، واقعا عاقل است و دارای روحی بزرگ. اکثر اشخاص، وقتی که اقبال به آنها رو میآورد، چنان مست بادۀ نخوت میشوند، که فراموش میکنند، آنها هم مانند دیگران فانیهای ضعیفاند. جهت این است، که اینگونه اشخاص از کشیدن بار اقبال و سعادت عاجزند».