رفته بودند، اسکندر نیز میخواست مانند آنها رفتار و راجع به آتیۀ خود از کاهن بزرگ معبد سؤالاتی کند. به هرحال اسکندر از رود نیل سرازیر شده به دریاچه ماراتید[۱] رسید. در اینجا اهالی سیرن[۲] تقدیمی برای او آورده اسکندر را بشهر خود دعوت کردند. اسکندر هدایای آنها را پذیرفته و با آنها عهد اتّحادی بسته راه خود را دنبال کرد. مشقّات راه را در دو روز اوّل مقدونیها تحمّل کردند، ولی همینکه داخل صحرا شدند، دیدند دریائی در پیش دارند از ماسه و ریگ روان و این صحرا را نه کرانی است، نه چشمهای، نه زراعتی و نه درختی. مشکهای آب، که بر پشت شترها حمل میشد، کافی برای سیراب کردن اسکندر و همراهان او نبود و آفتاب سوزان میرفت عنان تحمّل و بردباری را از دست مقدونیها برباید، که در این حال به گفتۀ پلوتارک، دیودور و غیره ابر سیاهی پدید آمده آفتاب را پوشید و پس از آن بارانی بارید، که باعث نجات مقدونیها گردید.
بعد، از جهت ریگ روان، مقدونیها راه را گم کردند و، چنانکه باز مورّخین یونانی نوشتهاند، دستهای از کلاغها پدید آمدند و مقدونیها از دنبال آنها حرکت کرده راه را یافتند (آرّیان از قول بطلمیوس گوید، که دو مار راهنمای اسکندر گشتند-کتاب ۳، فصل ۲، بند ۱۱). اسکندر این قضیّه و آمدن باران را به فال نیک گرفت، بعد او چهار روز دیگر راه پیمود، تا بمعبد آمّون رسید. این معبد، چنانکه نوشتهاند، در واحهای واقع بود، که آن را اآزیس[۳] مینامیدند. این واحه آب فراوان و درختان بسیار داشت و هوای آن همیشه مانند هوای بهار بود.
در اینجا در وسط جنگلی ارگی ساخته بودند و این ارگ سه دیوار داشت. بنابراین قلعه مزبور بسه محوّطه تقسیم میشد. در اوّلی جبابره واحه منزل داشتند، در دوّمی زنهای آنان و در سوّمی قراولان و مستحفظین ارگ. چیزی را، که اهالی واحه آمّون میپرستیدند (بقول کنتکورث، کتاب ۴، بند ۷) هیکلی نبود، که شبیه هیکلهای خدایان سایر ملل باشد، بل زمرّدی بود، که شباهتی بناف داشت و