اپای دیس[۱]، یعنی بجای «پسرم» گفت «ای پسر خدا» این غلط اسکندر را خوش آمد و، چون همه شعف او را دیدند، گفتند، که کاهن او را پسر خدا خوانده و این خبر در همه جا انتشار یافت. «فیلسوفی پساممن[۲] نام به اسکندر گفت: که خدا پادشاه مردمان است و بنابراین هر موجودی، که بر مردمان حکم میکند، وجود الهی است.
اسکندر از این عقیده بسیار مشعوف شد، بخصوص که خود اسکندر نیز نظری در این باب داشت، که بیشتر فلسفی بود. او میگفت، که خدا پدر تمام مردمان است و، اشخاصی را، که از دیگران اتقی باشند، او مخصوصا اولاد خود میداند».
سپس پلوتارک گوید (همانجا، بند ۳۹): اسکندر با مردمان غیر یونانی خیلی متکبّر بود و میخواست او را پسر خدا بدانند، ولی با یونانیها با احتیاط رفتار میکرد.
این گفته مورّخ مذکور را وقایع بعد تکذیب میکند، زیرا چنانکه بیاید، اسکندر پس از فتوحات دیگرش خواست، که او را پسر خدا دانسته بپرستند و مورّخ او کالّیستن[۳]، چون این داعیۀ اسکندر را استهزاء میکرد، بامر او کشته شد (شرح رفتار اسکندر، زمانی که در سیستان و آسیای وسطی بود، در جای خود بیاید). باری، پس از این سؤال و جواب، مراسم قربانی و نیاز دادن بعمل آمد و اسکندر بقول کنتکورث به همراهان خود اجازه داد، که اگر سؤالی دارند، از غیبگوی معبد آمّون بکنند و آنها باین سؤال اکتفا کردند: «آیا شما اجازه میدهید، که ما پادشاه خود را مانند خدا بپرستیم؟» کاهن جواب داد: «بلی، این عمل شما پسند ژوپیتر نیز خواهد بود».
ژوستن راجع باین سفر اسکندر به آمّون چنین گوید (کتاب ۱۱، بند ۱۱):
اسکندر بمعبد ژوپیتر آمّون رفت، تا مقدّرات خود و اسرار ولادتش را بداند، زیرا مادرش، المپیاس، به فیلیپ گفته بود، که اسکندر پسر او نیست و از مادری است، که فوقالعاده بزرگ بود. خود فیلیپ هم چندی قبل از مرگش اعلام کرد، که