برگه:Tarikh-e Iran-e Bastan.pdf/۱۴۰۰

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

او را از قضیّه آگاه کرد. بر اثر این خبر داریوش بسر خود زده و اشک فراوان ریخته گفت «آه، چه بدبختی به پارسی‌ها روی آورده!زن و خواهر شاه آنها در زندگانی خود به اسارت افتاد و پس از مرگ هم از مراسم دفنی، که شایان مقامش بود، محروم گشت» خواجه گفت: از حیث مراسم دفن و احترامات اطمینان می‌دهم، که دربارۀ خانم من استاتیرا[۱] و ملکه مادر شما چیزی فروگذار نشد و امتیازاتی را، که قبل از اسارت داشتند، بعد هم دارا بودند، بجز اینکه از افتخار دیدن چشمان شما، که هرمز همواره درخشان بدارد، محروم بودند (این یکی از موارد بسیار کم است، که مورّخ یونانی اسم خدای بزرگ ایرانیان قدیم را زوس ننوشته) و حتی دشمنان استاتیرا برای او گریه کردند، زیرا اسکندر بهمان اندازه، که در دشت نبرد دلیر است، بعد از فتح جوان‌مرد است. داریوش از سخنان خواجه ظنین شده او را به گوشه‌ای از بارگاه خود طلبید و گفت: «اگر تو هم مانند اقبال پارسی‌ها مقدونی نشده‌ای، اگر داریوش را هنوز آقای خود میدانی، تو را به روشنائی مهر و باین دستی، که شاهت بطرف تو دراز می‌کند، قسم می‌دهم راست بگو، که آیا بلیّه‌ای برای استاتیرا روی نداده، که مرگ در پیش آن کوچک‌ترین بلیّه باشد و آیا در زمان زندگانی ما مصیبتی بزرگتر از آن برای ما روی داده؟و اگر ما بدست دشمنی می‌افتادیم، که شقی و وحشی بود و ما را در زنجیر می‌کرد، آیا نسبت به حادثه‌ای، که روی داده، ما خود را بدین درجه بدبخت می‌دانستیم؟چه باعث شد، که پادشاهی جوان نسبت بزن دشمن خود چنین احتراماتی بجا آورد؟» خواجه بیاناتی راجع بعادات و احوال اسکندر کرده با قسم داریوش را مطمئن کرد، که آنچه می‌گوید راست است و پس از آن داریوش از گوشۀ خیمه به درباریان خود نزدیک شد و دستهای خود را به آسمان بلند کرده چنین گفت: «ای خدایانی که، بامر شما انسان بدنیا میاید و سرنوشت دولت‌ها بدست شما است، عنایت خودتان را دربارۀ من مبذول دارید، تا اقبال پارس برگردد و من آن را، چنانکه بمن رسیده است، بدست جانشینان


  1. زن داریوش، که خواهر او نیز بود، استاتیرا نام داشت.