کنی، ولی حالا که دانستم، چون نمیتوانم راجع به چنین جنایت بزرگی خاموش باشم، قول و قسم خود را پس میگیرم. پس از این اظهار دیمنوس در موقع بسیار بدی واقع شد. از یک طرف محبّت او به نیکوماک و از طرف دیگر خطر حتمی، که برای خود از فاش شدن این سرّ پیشبینی میکرد، او را مجبور ساخت، با عجز و الحاح از نیکوماک قول بگیرد، که از تصمیم خود در افشاء سرّ برگشته. پس از مذاکرات زیاد بالاخره نیکوماک ظاهراً قبول کرد، که راز او را پنهان دارد و ضمناً فهمید، که همدستان دیمنوسکیها هستند. پس از آن نیکوماک برادر خود سبالینوس[۱] را از این کنگاش آگاه ساخت و دو برادر پس از شور قرار دادند، که نیکوماک در چادر مانده نزد اسکندر نرود، تا جلب سوء ظن کنگاشیان را نکند، ولی سبالینوس مطلب را به اسکندر برساند. بنابراین قرارداد، او رفت و در دهلیز خیمۀ اسکندر قرار گرفت، تا موقعی برای ابراز این سرّ بیاید. از قضاء چنین اتّفاق افتاد، که او فیلوتاس پسر پارمنین را دید و، چون این شخص یکی از سرداران نامی و نزد اسکندر مقرّب بود سبالینوس او را به گوشهای کشیده قضیّۀ کنگاش را بوی گفت و خواهش کرد، که، چون اسکندر را در حال خواهد دید، او را از توطئه آگاه کند.
فیلوتاس پس از آن بلادرنگ وارد خیمۀ اسکندر شد و مدّتی در خلوت با اسکندر صحبت کرد، ولی چیزی در این باب نگفت و، بعد هم که بیرون آمد، در جواب سؤال نیکوماک، که آیا مطلب را به اسکندر رسانیده یا نه متعذّر شد، که بواسطۀ زیادی مطالب فراموش کرده قضیّه را اطّلاع دهد. روز دیگر، که فیلوتاس میخواست نزد اسکندر رود، سبالینوس قضیّه را یادآور گردید و او در جواب گفت، در این باب اقدام خواهم کرد، ولی باز چیزی به اسکندر نگفت. پس از آن سبالینوس سوء ظنّ نسبت به فیلوتاس یافته نزد مترون[۲] نامی، که از خانواده نجیب و رئیس اسلحهخانه بود، رفت، راز را به او گفت و او بیدرنگ، اسکندر را، که در حمام بود، دیده از قضیّه آگاهش کرد. اسکندر فوراً دستور داد، دیمنوس را