خود را به او گفته وعده کرد مقدونیها را به جائی هدایت کند، که بر کوه مشرف باشد.
این پیرمرد فقیر در غاری سه بستر تراشیده با دو پسرش روزگاری در آنجا بسربرده بود. باقی حکایت دیودور تقریباً همان است، که ذکر شد، ولی از نوشتههای او چنین برمیآید، که اسکندر راه فرار هندیها را باز گذاشته بود، تا مدافعین کوه بتوانند آن را تخلیه و فرار کنند.
آرّیان سیسیکستوس را سیسیکت [۱]نوشته و گوید، که این شخص هند را برای خاطر بسّوس رها کرد و بعد او را هم رها کرده با قشونش به خدمت اسکندر درآمد و نسبت بوی صادق بود (کتاب ۴، فصل ۱۰، بند ۳).
شهر نیسا [۲]و اسکندر
آرّیان گوید (کتاب ۵، فصل ۱، بند ۱): بین رود کوفس [۳]و سند شهری است موسوم به نیسا و گویند، که این شهر را باکوس (اله شراب) فاتح هند، بنا کرده. کسی نمیداند، که این کدام باکوس است و در چه وقت او سفر جنگی بهند کرد. آیا از تب بدینجا آمد یا از کنار رود تمل [۴]در لیدیّه و، اگر باکوس مجبور بود از میان آن همه ملل جنگجوی ناشناس بگذرد، چطور شد، که فقط هندیها را مطیع کرد. بعد مورّخ مذکور گوید: «در افسانههائی، که راجع به خدایان است (مقصود خدایان یونانی است) نباید خیلی موشکافی کرد. حکایتهائی، که بیش از هر چیز باورنکردنی است، چون با خدائی ارتباط مییابد، فاقد غرابت میشود» . پس از این مقدّمۀ مختصر آرّیان گوید: وقتی که اسکندر وارد این شهر شد، رسولانی به عدّۀ سی نفر از اعاظم شهر، که رئیسشان آکوفیس [۵]نامی بود، باستقبال او آمدند، تا خواهش کنند، که اسکندر برای احترام خدا (یعنی باکوس) آزادی شهر آنها را محترم دارد. وقتی که اینها وارد خیمۀ اسکندر گشتند، دیدند که او مسلّح است، خودی بر سر و نیزهای بدست دارد و اسلحهاش پر از گرد و غبار است. رسولان در پیش او به خاک افتادند و اسکندر گفت، برخیزید. بعد آکوفیس نطقی بدین مضمون کرد: زمانی که
________________________________________