روایت پلوتارک
مورّخ مذکور گوید، وقتی که اسکندر، به پارس برگشت، اوّل کاری که کرد، این بود که خواست مانند شاهان پارسی رفتار کند. یکی از این عادات چنین بود، که هر زمان شاه از سفری برمیگشت به هرکدام از زنان یک سکّه طلا میداد. بواسطه این عادت عدّهای از شاهان به پارس نمیرفتند، مثلاً اخس بواسطه خسّت زیاد خود را از پارس دور میداشت و هیچگاه بدان مملکت نرفت. وقتی که اسکندر دید مقبره کوروش را باز کرده و اسباب آن را بردهاند، مرتکب را کشت، و حال آنکه او در شهر پلاّ[۱] شخص مهمّی بود و پولیماخوس[۲] نام داشت. بعد، پس از اینکه کتیبه مقبره را خواند، گفت بالای کتیبه این ترجمه یونانی را بنویسند: «ای مرد، هرکه باشی و از هرجا که بیائی-زیرا میدانم که خواهی آمد-من کوروشم، که برای پارسیها این دولت وسیع را بنا کردهام.
پس باین زمین کمی، که تن مرا میپوشد رشگ مبر». این کلمات در اسکندر اثر غریبی کرد، زیرا بخاطر او آورد، که عظمت انسان چقدر مشکوک و ناپایدار است (اسکندر، بند ۹۰).
روایت کنتکورث
نوشتههای این مورّخ راجع بزمان بودن اسکندر در پاسارگاد تفاوتهائی با گفتههای آرّیان و پلوتارک دارد.
او گوید (کتاب ۱۰، بند ۱): «پس از آن اسکندر وارد پاسارگاد شد. در اینجا اورسینس، که از حیث نژاد و تموّل در میان پارسیها نامی بود، حکومت داشت. او نژاد خود را به کوروش شاه پارسیها میرسانید و از اجدادش خزانههای زیاد به او رسیده و خودش هم در مدّت حکومت طولانی ثروت زیاد جمع کرده بود. اورسینس باستقبال اسکندر رفت و همه نوع هدایا برای اسکندر و دوستان او برد. هدایا عبارت بود: از چندین اسب ارّابه و ارّابههائی، که با طلا و نقره آراسته بودند، از اثاثیه گرانبها و جواهرات کمیاب و گلدانهای بسیاری از زر و زین و البسه ارغوانی و چهار هزار تالان نقره مسکوک[۳]. با وجود این بذل