برای خیر عامّه یا رفاه بشر انجام داده و نتایجی، که از آن حاصل شده. در جای خود بیاید، که اسکندر از این حیث کاری نکرد. چون بزودی این مطلب طرح میشود، عجالة بهمین تذکّر اکتفا میورزیم.
روایت پلوتارک
مورّخ مزبور گوید (کتاب اسکندر، بند ۹۵): «اسکندر بطرف بابل روانه بود. در راه نهآرخ، که از تحقیقات دریائی بر گشته داخل فرات شده بود، به او برخورد و گفت کلدانیها بمن گفتهاند، لازم است مانع شوی از اینکه اسکندر به بابل درآید. اسکندر باین حرف اعتنا نکرد و، وقتی که به دیوارهای بابل رسید، دید، چند کلاغ باهم در جنگاند و بعض آنها به پای او افتادند. بعد چون شنید، که آپولّودور[۱] حاکم بابل قربانی کرده و عقیده خدایان را درباره او پرسیده، اسکندر از غیبگوئی پیتاگور[۲] نام، که در این کار دخالت داشت، پرسید، نتیجه قربانی چه بود؟او جواب داد، که جگر حیوان قربانی سر نداشت.
بر اثر این حرف اسکندر فریاد زد: «چه فال وحشتانگیزی!». با وجود این غیبگو را آزار نکرد، ولی پشیمان شد، از اینکه چرا نصیحت نهآرخ را نشنیده. اسکندر اردوی خود را غالباً بیرون بابل میزد و برای تفریح مسافرتهائی روی فرات میکرد.
در این احوال قضایائی روی داد، که باعث تطیّر مردم و تشویش خاطر اسکندر شد، مثلا خری به بزرگتر و قشنگترین شیری، که در بابل بود، حمله برده او را با ضرب لگد کشت.
روزی که اسکندر برهنه شده بود، که بدنش را روغن بمالند و بعد مشغول بازی پوم[۳] بود، خواست لباس بپوشد و در این حین جوانانی، که با او بازی میکردند، دیدند، شخصی که لباس پادشاهی در بر و تاجی بر سر دارد، خاموش بر تخت سلطنت نشسته.
از او پرسیدند، کیستی. مدّتی جواب نداد، بعد که به خود آمد، گفت من دونیسیوس[۴] هستم و از اهل مسسنیان[۵]. چون از جهت تقصیراتی، که بمن وارد میآوردند، مجبور شدم وطن خود را ترک کنم، از راه دریا به بابل آمده و در اینجا مدّتی