در غل و زنجیر ماندم. امروز سراپیس [۱]پدید آمده زنجیر را برید و مرا اینجا آورده امر کرد لباس پادشاه را پوشیده و تاج او را بر سر نهاده خاموش بنشینم (راجع به سراپیس باید گفت، که مصریها او را رب النّوع دوزخ میدانستند و یونانیها همین رب النّوع را پلوتون ۲مینامیدند و عقیده داشتند، که انسان پس از مرگ به جائی، که در زیر زمین است، میرود و آن را دوزخ میگفتند). پس از آنکه اسکندر جواب مرد مزبور را شنید، با غیبگویان مشورت کرده امر داد او را بکشند، ولی پس از آن همّ و غمّ زیاد به اسکندر رو آورد و از حمایت خدایان مأیوس و نسبت به دوستان خود ظنین گشت. او مخصوصا از آنتیپاتر و دو پسر او، زیاد میترسید. یکی یولائوس نام داشت و شربتدار اسکندر بود، دیگری، موسوم به کاسّاندر [۲]که تازه به دربار آمده بود. او، چون دید، بعض خارجیها در پیش اسکندر به خاک میافتند، بسیار خندید، زیرا به اخلاق یونانیها عادت کرده و چنین چیزی ندیده بود. اسکندر از این خنده چنان در خشم شد، که با دو دست زلف او را گرفته سرش را به دیوار زد و بعد، وقتی که کاسّاندر میخواست، برائت آنتیپاتر را از تقصیراتی، که به او نسبت میدادند، حاصل کند، اسکندر با ترشروئی به او گفت:
«چه میگوئی، اگر پدرت ظلم نکرده بود، آیا مردم از این راه دور برای شکایت بدینجا میآمدند؟» -کاسّاندر جواب داد «همین نکته افترای آنها را میرساند؛زیرا کسانی که میتوانند کذب اظهارات آنها را ثابت کنند، اینجا نیستند» اسکندر در جواب خندیده گفت: مغالطه ارسطو را ببینید!مطلب را، هر طور که بخواهند، بر له و بر علیه ثابت میکنند، ولی بدانید، اگر ثابت شود، که شما مرتکب کوچکترین ظلمی شدهاید، از مجازات خلاصی نخواهید یافت. این کلمات اسکندر بقدری باعث وحشت کاسّاندر شده در وی اثر کرد، که چند سال بعد، وقتی که این شخص پادشاه مقدونیّه و صاحب اختیار یونان گشت، چون مجسّمه اسکندر را در دلف دید، بر خود بلرزید و حالی به او دست داد، که با زحمت توانستند
________________________________________