میکرد، مرتکب کارهائی میشد، که از ابّهتش میکاست و باز چاره را در این میدید، که زودتر به لشکرکشیها ادامه داده سربازان ناراضی خود را مشغول دارد.
گفتیم طرز نوینی در عالم آنروز داخل نکرد. ممکن است گفته شود، که عالم آنروز لیاقت طرز نوینی را هم نداشت. اوّلا با این نظر نمیتوان موافقت کرد. آیا میتوان این حرف را پذیرفت، که ملل قدیمه در زمان کوروش بزرگ، یعنی دو قرن قبل، لیاقت طرز نوینی را داشتند، ولی در زمان اسکندر فاقد این لیاقت شده بودند؟جواب معلوم است. ثانیا، لو فرض که چنین بود، آیا اسکندر نسبت بعصر خودش هم، یکقدم عقب نرفت؟برای حلّ این مسئله باید زمان اسکندر را با دوره هخامنشی مقایسه کرد، زیرا او جانشین شاهان این دودمان بود. در این مقایسه چه میبینیم؟به استثنای کبوجیه، که بقول هرودوت مریض و گاهی مصروع بود، و اخس، که از حیث شقاوت کمتر نظیر داشت، اسکندر از همه شاهان هخامنشی از حیث رفتار با ملل مغلوبه عقب است و مخصوصا با کوروش بزرگ طرف مقایسه نیست. آیا آنها (موافق نوشتههای مورّخین یونانی) شهری را از بیخ و بن برانداختند یا در شهری، و لو اینکه شوریده بود، قتلعام را از مرد و زن و کوچک و بزرگ، پیر و برنا روا داشتند یا اهالی صفحهای را بردهوار فروختند. ما از کارهای بد شاهان هخامنشی دفاع نمیکنیم. مقصود ما فقط این است، که، اگر اکثر شاهان هخامنشی نسبت به کوروش عقب رفتند، اسکندر نسبت به آنها هم قدمی عقبتر گذاشت. قصّابیهای او را در سغد از شورشهای متواتر و پافشاری سکنه آن میدانند، ولی این نظر صحیح نیست. اوّلا جنگ را با مردم خارجی برای حفظ وطن نمیتوان شورش نامید. ثانیا سلّمنا که شورش بود، برای قصّابیهای هند چه محملی میتوان قرار داد؟آیا هندیها لشکری به یونان کشیده بودند یا مرهون اسکندر بودند و یا برای حفظ استقلال خودشان نمیبایست بایستند؟پس اینهمه کشتارها و خراب کردن شهرها و قتلهای عام و حریقها و غارتها را چه میتوان نامید؟مقصود ما این نیست، که چرا اسکندر بهند رفت.