نیست، چنانکه در مصر هم دولت بطالسه پایه ملّی ندارد. بعضی گویند، که سلکوس این نقص بزرگ دولت خود را فهمید و این بود، که میخواست پس از تسلّط بر آسیا به مقدونیّه برگشته تخت آن را تصاحب کند، ولی اگر واقعاً چنین نقشهای هم داشت و عمر او هم برای اجرای این نقشه وفا میکرد، باز سلکوس قادر نمیبود، تکیهگاهی قوی برای نگاهداشتن آسیا در مقدونیّه بیابد، زیرا قوم کوچک مقدونی نمیتوانست آسیا را در اطاعت خود نگاه دارد، چنانکه استقلال خودش را هم نتوانست حفظ کند و تاریخ مقدونیّه پس از اسکندر پر است از کشمکشهای داخلی و نبودن ارکان ثابتی، که بتواند قوای ملّی را جمع کند و متوجه خارجه دارد. فیالواقع باید گفت، که فقط فیلیپ دوّم و اسکندر قوامی به دولت مقدونیّه دادند و الاّ تاریخ آن، بعد از اسکندر، دارای همان خصایصی بود، که قبل از فیلیپ دوّم داشت و قواء مملکت بیهوده صرف نزاع داخلی میشد بهترین شاهد این معنی تاریخ مقدونیّه است پس از مرگ اسکندر: با وجود اینکه سرداران مهم و مقرّب او همه مقدونی بودند، دو سال هم نتوانستند دولت او را بمعنی واقعی این لفظ برپا و استوار دارند.
سلوکیها چون دریافتند، که تسلّط آنها بر آسیا، با نداشتن تکیهگاه ملّی و قشونی، که از این تکیهگاه بیرون آید، بس مشکل است، خواستند بیک اصل دیگر متوسل شده وحدتی در میان ملل و اقوام مختلفی، که تبعشان بودند، ایجاد کنند و با این مقصود مسئله پرستش پادشاه سلوکی را پیش کشیدند، زیرا تصوّر کردند، که اگر بطالسه در مصر موفق شدند، خودشان را در نظر مصریها به درجه الوهیّت ارتقاء بدهند، آسیائیها هم همین اصل را خواهند پذیرفت، ولی فراموش کردند، که گذشتههای ملل را در نظر گیرند. در مصر این یک مؤسسه ملّی مصریها بود، که فراعنه خود را زاده (نیت) مادر خدایان و برادر (را) رب النوع آفتاب بدانند، چنانکه به شاهان هخامنشی هم این عنوان را میدادند، ولی در آسیا احدی از شاهان آن از زمان سومر و اکّد گرفته تا زمان بابل و آسور و شاهان ماد و هخامنشی چنین