نگذارد و یونانیّت در ایران و شرق اقصی ذرّهای بعمق نرفت.
نتیجه
چنانکه گذشت بند پنجم نقشههای اسکندر این بود، که مردمانی از آسیا به اروپا برد و از اروپا به آسیا آرد، تا شرق بغرب نزدیک شود. جانشینان او اجرای این فکر را عملی ندانسته بواسطه مخارج زیاد از آن منصرف شدند. بعد آنتیگون و سلوکیها، نظر به اینکه خودشان را در آسیا بیگانه دیدند، یونانی کردن مشرق را پیش کشیدند، یعنی از نقشه اسکندر آوردن مردمان اروپائی را بمشرق و ایجاد مستعمرات یونانی در آسیای غربی و ایران و باختر تشویق کردند. این نصف همان نقشه اسکندر بود، ولی طور دیگر اجراء شد: اسکندر میخواست با زواج و ایجاد منافع مشترک نزدیکی و بعد وحدتی میان شرقیها و غربیها ایجاد شود. آنها بعکس عناصری در شرق نشاندند، که خودشان را آقا و شرقیها را تبعه یا بنده میدانستند. معلوم است، که با این ترتیب ایجاد منافع مشترک محال بود، زیرا در این حال منافع یک طرف بر ضدّ منافع طرف دیگر است. بنابراین مستعمراتی ایجاد شد، که چندی پائید، تا از میان رفت.
خلاصه آنکه مشرق بمغرب نزدیک نشد. مغرب چندی بر مشرق قدیم برتری یافت، تا پارتیها روی کار آمدند. پس از آن مشرق قدیم بدو بخش تقسیم شد:
قسمت غربی تا فرات و قسمت شرقی در اینطرف فرات تا سند و سیحون. در اینطرف فرات بواسطه زوال سلطه مغرب بر مشرق خود یونانیّت هم سست گردیده زائل شد و غربیان در میان شرقیان منحل گردیدند. اما در آن طرف فرات، یونانیّت بواسطه سلطه روم و بیزانس خیلی دیرتر پائید، ولی در آنجا هم بالاخره در زیر ضربتهای عرب و بعد ترک و تاتار یونانیّت مضمحل شد و مردمانی، که از مغرب زمین آمده بودند، غالباً در میان بومیان تحلیل رفتند.
در قسمت شرقی تمدّن یونانی یکذرّه بعمق نرفت و آثاری هم از خود نگذاشت.
در قسمت غربی در بعض صفحات از خود اثراتی گذاشت، که از تاریخ این صفحات (مصر و سوریّه) و تاریخ تمّدن اسلامی دیده میشود و باید باین قسمتها رجوع کرد.