به هرحال پس از آنکه او به اسپارت برگشت، اسپارتیها او را بیشرف و بیحمیّت دانستند. بیشرف دانستند، چه به او کسی از خانۀ خود آتش نمیداد و با او حرف نمیزد. بیحمیّت دانستند، زیرا او را آریستودم ترسو نامیدند. چنین بود احوال او، تا آنکه در جنگ (پلاته) این لکّه را از نام خود شست. شخصی دیگر هم از سیصد نفر از جهت اینکه او را به قاصدی به تسّالی فرستاده بودند زنده ماند. این شخص پانتیتس[۱] نام داشت و، چون به اسپارت برگشت، او را بیشرف دانستند و مجبور شد خود را خفه کند. سپاهیان تب تا زمانی، که یونانیها حملات پارسیها را دفع میکردند، با لئونیداس همراه بودند، ولی وقتی که تفوّق با پارسیها شد و یونانیها به تپه برآمدند، از آنها جدا شده و دستهای خود را بطرف پارسیها دراز کرده گفتند، ما مجبور بودیم، جنگ کنیم و بهترین دلیل ما این است، که در میان یونانیها ما اوّل مردمی بودیم، که آبوخاک دادیم.
تسالیهائی، که در قشون خشیارشا بودند، تصدیق کردند و آنها نجات یافتند، ولی هرودوت گوید، که بعض آنها، وقتی که به قشون ایران نزدیک میشدند، کشته شدند و باکثر آنها داغ شاهی زدند و رئیس آنها لئونتیاد[۲] اوّل شخصی بود، که داغ برداشت. (این گفتۀ هرودوت بنظر غریب میآید، زیرا منافع پارسیها اقتضا نمیکرده با دشمنی، که تسلیم میشود، چنین رفتار کنند. معلوم نیست، که مقصود چه بوده. م.). مورّخ مذکور گوید: (کتاب ۷، بند ۲۳۴): «چنین بود جدال ترموپیل. پس از آن خشیارشا دمارات را خواسته، قبل از اینکه سؤالی بکند، به او گفت دمارات، تو مردی درست و راستگوئی. آنچه که گفتی، همان شد. حالا بمن بگو، که عدۀ لاسدمونیها چیست و چه عدهای از آنها در جنگ ماهرند. آیا تمام آنها بدینسان جنگ میکنند؟ دمارات جواب داد: شاها، عدّۀ لاسدمونیها زیاد است و شهرهای آنها هم زیاد. چیزی که میخواهی بدانی، خواهی دانست. در لاسدمون شهری است موسوم به اسپارت، که هشت هزار نفر سکنه دارد و تمام آنها چناناند، که در این محل جنگ کردند. لاسدمونیهای