بمصر مسافرت کرده، چنین نوشته: «مصریها گویند، فراعنهٔ بزرگ آنان در جهانگیری از پارسیها هم گذشتهاند، زیرا آنها در مملکت سکاها و کلخیدها بودند و تا تراکیّه تاخته و در دریای جنوبی (شاید مقصود دریای عمان باشد)، تا هرجا که ممکن بود برانند، پیش رفتند و تمام ممالک، نظر به آثاری که مانده، کارهای بزرگ آنان را شاهدند.
داریوش را نشاید، که در ردیف سزوستریس[۱] قرار گیرد. مصریها قدیمترین مردم روی زمین و ملّتی هستند، که تاریخشان تا ۱۷ هزار سال قبل صعود میکند و شامل ۳۴۰ نسل است. قدمت این مملکت به اندازهایست، که در ابتداء خود خدایان آن را اداره میکردند. خدایان تمام ملل از خدایان مصر بوجود آمدهاند» . معلوم است، که این عقاید مصریها نتیجهٔ گفتههای داستانی بوده و تاریخ یاد ندارد. که فراعنهٔ مصر چنین جهانگیریهائی کرده باشند و بر فرض هم، که این گفتهها مبنائی داشت، باز حدود مصر، چنانکه خود مصریها معین کردهاند، بحدود دولت هخامنشی در زمان داریوش بزرگ نمیرسید. چنین بود حسّیّات مصریها نسبت به ایرانیها. حالا باید دید، که نظر و حسّیّات ایرانیها نسبت بانها چگونه بوده. موافق اسنادی، که از حفریّات و کاوشها در مصر بدست آمده معلوم میشود، که از شاهان ایران کبوجیه و داریوش اوّل القاب و عناوین فراعنه را پذیرفته خود را فرعون مصر، زادهٔ نیت مادر خدایان و برادر (را) خدای آفتاب خواندهاند. شاهان دیگر، که بعد از داریوش آمدهاند، یعنی خشیارشا و اردشیر درازدست، القاب و عناوین فراعنه را استعمال نکردهاند و در متنهای مصری آنها را فقط فرعون بزرگ یا پادشاه جنوب و شمال خواندهاند، ولی بعد باز میبینیم، که داریوش دوّم خود را فرعون مصر دانسته و عناوین و القاب آنها را پذیرفته، چنانکه اسم او را در نوشتهای، که در اآزیس (یا واحه) بزرگ یافتهاند و متن آن مذهبی است، گاهی اینتاریوش و گاه مریامن را[۲] ضبط کردهاند[۳]. جهات این تغییرات را صحیحا نمیدانیم، ولی عللی که بنظر میآید، باید