باقی باد از پیش با حرب آمدم پدر را بکشت، گفت چون پدر را بکشت بر طاعت من هست امّا نه؟ گفت بنده کمینۀ تو است و میگوید هماکنون بخدمت میآیم، اصفهبد گفت برود و بگوید ما باستنداری خواهیم شد باید که هرچه زودتر بیایی، قاصد پیش با حرب شد و احوال دلدهی و استمالت اصفهبد با او گفت، چون اصفهبد از گجمور بآمل آمد با حرب با سیصد سوار و پیاده و چندان تجمّل که هرگز پدر او نداشت بخدمت آمد و اصفهبد لشکر برگرفت و بدیلمان شد و از دیلمان بکلار و از کلار بگورشیرد و از گورشیرد بکجو، آتش در ولایت نهاد چنانکه در اوّل مجلّد این کتاب ذکر آن رفت۱
و از آنجا بسرداوی رجه آمد، استندار همچنانکه با علاء الدّوله حسن کرد براه آمد با جملۀ سوار و پیاده، با حرب لارجان مرزبان روی بهزیمت نهاد و بیشتر معارف مازندران، اصفهبد گفت اینجا چه افتاد؟ گفتند لشکر را شکستند، گفت تخت من بیاورید، بفرمود آوردند و بزمین نهادند، گفت موزه و رانین من فراگیرید، گفت اکنون شما بروید و اینچنین و چنین زاده بیاید و مرا بگیرد، جملۀ هزیمتیان با پایۀ تخت او آمدند نامآور کیانو کلاده گفتند از آن جانب اهلم، اسفاهی بزرگ و معروف بود و قدیمی خدمت، اصفهبد را گفت چون خواهی نشست این تخت با آنجا فرماید نهاد که هردو لشکر ترا ببینند، گفت تخت با آنجا برند و او قبای خویش بگشود، با حرب با دیگر امرا باز گردیدند و بیک لحظه نهصد مرد را بشمشیر کشته و چهارصد مرد از کلار اصفهبدان و مانیوند و شیر زیلوند و خرداوند و گیل و دیلم و گرجی باسیری گرفته پیش شاه مازندران آوردند، استندار کیکاوس با تنی دو رهایی یافت، اصفهبد از آنجا کوچ کرد میآمد استندار بسر پشتۀ آمد و سیّدی بود با او....۲ نام گفت آن مرد را میبینی بدین نشان شاه غازی اوست، برای من آنجا رود و بگوید بنده کیکاوس زمین بندگی میبوسد میگوید بگناهی که کردم بیامدی هرچه دلت خواست بکردی و بازمیگردی هیچ جای عفو هست و دلخوش شدی؟ چون این گفته باشی با همینجا آید که من منتظر تو اینجا نشستم، علوی بشد و اصفهبد را این کلمه بگفت، اصفهبد گفت چون مکافات یافتی بعد از این بخدمت تو تعلّق دارد. و از آنجا اصفهبد بآمل آمد و ماه رمضان بود، این چهارصد
________________________________________
(۱) - قسم اوّل صفحۀ ۱۰۸.
(۲) - جای این نام نیز در الف سفید و از ب آن ساقط است.