رود بود، علکا بشب مردمان کوهستانی را که کمره شو گویند بولایت ایشان برد و قلعه بدزدید با جملۀ مردم دماوند و رشتهرود و فهرا، و کردان بر او جمع شدند و اصفهبد بادوسبان لفور که نقیب سلاّر شاه بود و اهل شلاب که مقدّم ایشان را شهردار و میردوجین گفتند و شیر بمکوت اجور رود و امیر شهریار سابق الدّوله و اصفهبد پوره کله و بیشتر معارف با اصفهبد شمس الملوک رستم که شاه غازی خواندند و پسر میانین شاه بود بیعت کردند برخلاف پدر، شهردار و میردوجین و شیر بمکوت گفتند ما را اجازت دهد تا پدر را بقصر بزوبین زنیم بکشیم که ایشان نوبتی بودند، بوقت و ناوقت شاه را حجاب نبود از ایشان و اصفهبد پورهکله گفت که سی ترک را سوگند دهد تا پدر را از آمل بیرون کنیم که با دیلمان شود و اصفهبد بادوسپان گفت که مصلحت آنست که از پدر دستوری خواهی که بکنار گلههای اسب خویش میشوم تا ما ترا بقلعۀ دارا بریم، گوییم لشکر آمد، پدر او را با قلعه میفرستد، چون درون شویم کیا لشکر فیروز را که کوتوال هست گردن بزنیم و قلعه بستانیم، هم گنج داریم هم حشم، بعافیت بنشینیم، شمس الملوک گفت این رای و اندیشه بقرار است، وعده نهاد که پسفردا این کار را باشیم، اصفهبد شمس الملوک پیشین روز بیامد و از پدر اجازت خواست بمقام آمل که بامداد بمیله میشوم گلههای خویش بازبینم، پدر اجازت داد، تا نماز دیگر نوبتیی دو از آن پسر اردشیر تاتا۱ و اصفهبد علی سنگور نام آمدند و خلوت خواسته و گفتند پسر تو دستوری خواست که برود، احوال او بر این جملتست و چنانکه نبشتیم همه او را بگفتند و نوبتیی دیگر که پسر رستم یزدانی گفتند هم در ساعت پیش اصفهبد رستم آمد و گفت اردشیر تاتا و اصفهبد علی هردو با پدر خلوت میکنند باحوال تو، رستم در حال و ساعت بر اسب نشست با دو وشاق و مادر پدری که پادشاه علیک گفتند و این جماعت که با او در بیعت بودند بعضی بگریختند، چون پدر از قصر رودبار آمل بشهر فرستاد گفتند پسر با شکار رفت، در حال اصفهبد بهاء الدّین بادوسپان لفور را بگرفت و بند نهاد و جملۀ حشم و غلامان را بطلب پسر بفرستاد تا بادزهون بکنار دریا او را بگرفتند و بمقام اریان کلاده آورده، اصفهبد از او همهگونه بازپرسید که با تو در بیعت چندکس بودند، همه
________________________________________
(۱) - ب: شاتا