بیرون کردن رشدیه و دیگران از تهران علماء دانستند که پاسخ از خود عینالدوله است، و نامه ایشان بشاه نرسیده. راستی آن بود که این زمان شاه دچار افلیجی شده، و جز بخود نتوانستی پرداخت، و عینالدوله آزادتر گردیده و بر این شده بود که در برابر کوشندگان ایستادگی بیشتر کند و آنان را از میان بردارد. از آنسوی بیک کار بزرک دیگری برخاسته بود، و آن اینکه ولیعهد را دیگر گرداند. محمد علی میرزا که ولیعهد میبود او را بردارد و یکی دیگر از پسران شاه را بجای او برگزیند، و چنین گفته میشد که شعاعالسلطنه برگزیده خواهد شد. دانسته نیست این اندیشه از کجا پیدا شده و انگیزهاش چه بوده، و بیگمان از سیاست سرچشمه میکرفته. آنچه در بیرون فهمیده میشد این بود که عینالدوله میخواهد شاهزادگان را، از شعاعالسلطنه و سالارالدوله و دیگران، بسوی خود کشد، و آنگاه چون یکی را بولیعهدی یا بهتر گویم: بشاهی، رسانید خود همیشه «صدر اعظم» او باشد.
هر چه بود بجایی نرسید و جز گفتگویش دیده نشد، و نتیجهای که از آن پدید آمد دو چیز بود: یکی آنکه محمد علیمیرزا با عینالدوله دشمن گردید و بسوی کوشندگان گرایید. دیگری اینکه شاهزادگان، که هر یکی جداگانه آرزومند ولیعهدی میبودند بسوی عینالدوله گراییدند، و برخی از ایشان که بکوشندگان گرایش مینمودند، این زمان خودرا کنار کشیدند.
در خرداد ماه (ربیعالثانی)، دو سید و همراهانشان، چنین نهادند که هر شب مسجدی دارند و مردم را بخود نگزارند. شبهای آدینه خود بهبهانی در مسجد سر پولک، و شبهای دوشنبه خود طباطبایی در مسجد چالهحصار، بمنبر میرفتند. در اینمیان کسانی از مردم سبکمغزانه به سخنانی بر آمده بودند، از اینگونه که باید با دولت «جهاد» کرد. با نداشتن هیچ بسیجی باین سخنان میپرداختند، و بیشتر امیدشان، باین میبود که سرباز و توپچی مسلمانند ، و اگر علماء بجهاد برخیزند، در برابر اینان نایستند، و در این باره شبنامهها میپراکندند. میان مردم هیاهو افتاده، و چنین گفته میشد که کوشندگان در خانه طباطبایی