آشوب نباشید، و از خود شاه نامهای در این باره، با دست پسرش عضدالسلطان، رسید شادروانان بهبهانی و طباطبایی همان را عنوان کردند، و از مردم درخواستند که پراکنده شوند. مردم نمیپذیرفتند. دو سید پافشاری نمودند. طلبهها گفتند: ما از شما جدا نشویم و مردم را هم نگزاریم بروند و بازارها را باز کنند. بهبهانی قرآن را بدست گرفته بمردم سوگند داد پراکنده شوند و بازارها را باز کنند. پیامهایی را که از شاه و دولت رسیده بود بمردم خوانده و چنین گفت: ایمردم، شما از دولت دادگری خواستید جز با گلوله پاسخ نشنیدید. کار بجاهای سختی خواهد رسید. پس هر چه زودتر است شما بروید.
نزدیک بپایان روز بود که مردم پراکنده شدند و بخانههای خود رفتند، و نماند در مسجد مگر علما و خویشان و بستگان ایشان و طلبهها، و برخی کسان ویژهای.
کشتهٔ سید عبدالحمید را که در صحن مسجد بخاک سپرده بودند کشته حاجی سید حسین را نیز فرستادند در امامزاده زید بخاک سپردند.
شب شنبه برای کوشندگان شب اندوهگین بدی بود. مردم با دلهای شکسته بخانههاشان برگشته، و از آنسوی علما در مسجد با دسته اندکی ماندهاند. امشب لغزشی از میرزا مصطفی آشتیانی سرزد، و آن اینکه ببهانهٔ بیماری مادرش، از مسجد بیرون شد و بخانهٔ امیر بهادر رفت، و با او از در سازش در آمد، و آنشب را در خانهٔ او بسر برد، ولی چون بامدادان همراه کسان او بمسجد باز گشت ، دیگران فهمیدند و با او بدگمان گردیدند.
روز شنبه بازارها باز شد و مردم بکار خود پرداختند؛ ولی سرباز و قزاق و توپچی همچنان میایستادند و هر سو پر از ایشان میبود. امروز با دستور عینالدوله بمسجدیان بیشتر سخت گرفتند. بدینسان که اگر کسی میخواست بدرون رود نمیگزاردند، ولی اگر کسی بیرون میآمد جلو نمیگرفتند. از نان و آب و دیگر خوردنیها بیکبار جلو میگرفتند.
حبلالمتین که این داستانها را چند ماه دیرتر (پس از داده
شدن مشروطه) آورده، در اینجا چنین مینویسد: «بنا بود سر باز بریزد