با چندتن باینان پیوست.
عینالدوله چون پیشرفت کار اینان را دید بیم کرد و بچارهجوییهایی برخاست. بدینسان که سالار اسعد نامی را با چند تن سوار و یکدسته سرباز، بعبدالعظیم فرستاد که نگهبان آنان باشند، و از آنسوی خواست با دادن پول جدایی میانه سران کوشندگان بیندازد، و بطباطبایی پیام فرستاد که اگر از بهبهانی جدا شود و بشهر باز گردد بیست هزار تومان پول باو پردازد. شادروان طباطبایی پروا ننمود.
سپس بر این شد آنانرا بنیرنگ، از آنجا بیرون آورد و هر یکی را بجای دور دیگری فرستد، و برای انجام این کار امیر بهادر جنگ را فرستاد. یکروز بسیار سردی، این با دویست تن سوار، و چند کالسگه و گاری بعبدالعظیم آمد، و علماء را گرد آورده و چنین گفت: «شاه مرا فرستاده است که شما را بنزد او ببرم که با خود او گفتگو کنید و آنچه میخواهید بخواهید، و من هم کوشش در کار شما دریغ ندارم»
علماء بآمدن خرسندی ندادند. امیر بهادر گفت: من ناگزیرم شما را از اینجا ببرم، اگر چه کار بویران کردن اینجا و کشتن کسانی بکشد. در اینمیان، میانهٔ افجهای با او سخنان تندی رفت، و چون افجهای نام شاه را ببدی برد، امیر بهادر، چنانکه شیوهٔ او بود بشیرینکاریهایی پرداخت، و از اینکه نام آقایش ببدی برده شده، فریادها زد و بیتابیها نمود، چندانکه افتاد و از خود رفت.
از آنسوی حاجی شیخ مرتضی، از این فریاد و هیاهو ترسیده بیخود گردید.
هنگامه بزرگی برخاست، و سرانجام کوشیده و هر دو را بخود آوردند، و پس از گفتگوها، دو سید نرمی نموده و خرسندی دادند که بکالسگهها نشسته بشهر آیند. ولی در اینمیان کسانی از همراهان خود امیربهادر پرده از روی کار برداشته، و ببرخی از آقایان خواست عینالدوله را آگاهی دادند. این بود پسران طباطبایی و دیگران بشوریدند و جلو آنانرا گرفته و نگزاردند، و بار در میانه هیاهو برخاست، و زنان و مردان از هر گروهی که بودند بهم آمیخته و جلو سواران را گرفتند، و از این