برگه:TarikhMashrouteh3.pdf/۲۸۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۸۵۳
بخش سوم
 

گواهی از کسی است که خود او در جنگ‌ها بوده و به دلیری نامور شده.

شنیدنی است که در یازده ماه جنگ همواره ستارخان به جنگ‌ها در می‌آمد و در آن همه پیکارها بیش از یک‌بار زخم برنداشت، و چنانکه گفتیم آن را هم پنهان می‌داشت تا مردم ندانند. این است کسانی او را در زینهار خدا می‌پنداشتند، و همین پندارها عنوان دیگری به پیشرفت کارهای او می‌بود.

چنانکه گفتیم در گیر و دار امروز از بارنج نیز بمباردمان آغاز شده ارشدالدوله به ویرانی شهر می‌کوشید. چند توپ بر دامنه کوه کشیده پیاپی گلوله می‌ریخت. نیز از سنگرها تفنگچیان جنگ می‌کردند. ولی چون سنگرهای خیابان و مارالان بسیار استوار می‌بود به تاخت نمی‌توانستند برخاست.

فردا آدینه هفتم اسفند (۵ صفر) در سوی خطیب آرامش بود. پس از آن روز صمدخان با گزندی که دیده بود به این زودی جنگ نتوانستی کرد. ولی از سوی خطیب و خیابان جنگ و بمباردمان همچنان پیش می‌رفت. ارشدالدوله امیدوار می‌بود شهر را خواهد گرفت و پیاپی گلوله‌های شراپنل و شنیدر را می‌فرستاد. چنین می‌گویند: در این دو روز پانصد گلوله توپ بر سر شهر ریخت. ولی شهریان ارج نگزارده به کار خود می‌بودند و از سنگرهای خیابان پاسخ توپ‌ها را می‌دادند. گلوله‌ها از بس ریخته بود کم‌کم بچه‌ها بازیچه‌اش می‌شماردند و هر کدام که ناترکیده می‌افتاد برداشته به خانه‌هاشان می‌بردند. هنوز هم کسانی از آن گلوله‌ها می‌دارند. روزنامه‌ها که از آرزوهای خام و امیدهای بیجای ارشدالدوله آگاهی می‌داشتند و این تلاش‌های او را می‌دیدند از سرزنش و ریشخند باز نمی‌ایستادند. در این روزها روزنامه‌ای به نام «محک غیرت» در تبریز چاپ شد که نکوهش‌های فراوان از ارشدالدوله دربر می‌داشت ولی همانا یک شماره بیشتر بیرون نیامد.

چنین می‌گویند: او پهلوی توپ ایستاده و چون گلوله‌ها پیاپی بر سر شهر می‌ریخت از توپچی می‌پرسید: «آیا زینهار نمی‌خواهند؟...» در این میان گلوله‌ای از توپ شهر به سنگر خورده توپ را با توپچی از میان برداشت. ارشدالدوله سراسیمه خود را کنار کشید. به نوشته مساوات این روز دو از تن از دولتیان کشته شده از شهریان تنها دو تن کشته گردید.

روز هشتم داستان دیگری در کار بود. از سوی شرقی بمباران خاموش شده ولی جنگ با تفنگ به سختی پیش می‌رفت. ساری‌داغ که در بیرون بارنج و به چند کوی سرکوبست دولتیان می‌خواستند آنجا را سنگر گیرند. مجاهدان پیش‌دستی کرده از سرقله به آنجا تاخته کوه را گرفتند. دولتیان به کوه دیگری در آن نزدیکی رو آورده همی‌خواستند آنجا را سنگر کنند. مجاهدان از این نیز به جلوگیری کوشیدند و در گرماگرم کشاکش و جنگ دو دسته چندان به هم نزدیک شدند که آواز یکدیگر را می‌شنیدند. این است آنچه مساوات نوشته