برگه:Tarikhe Now.pdf/۲۲۴

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

ذکر جلوس پادشاه مرحوم در دارالسلطنۀ تبریز و لشکر کشیدن به عراق و بدخواهی میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام با محرر اوراق

چون شاهزاده محمدرضامیرزا وارد دارالسلطنۀ تبریز شد و از کیفیت وفات خاقان خلد آشیان پادشاه مرحوم را آگاهی داد میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام اظهار خباثت طینت خود را کرده در اوّل مجلس مصلحت عرض کرده بود که این بنده وقتی متقبل و متکفل این امورات بزرگ می‌شوم که جمیع عرایض این بندۀ دولتخواه مسموع آید و باید که پادشاه قطع‌نظر از جمیع ارحام و عشایر خود نموده به آنچه این بنده مقتضی و مصلحت دولت داند حکم و اشاره فرمایند و الا این بنده صلاح خود را نمی‌داند که به این امورات بپردازد، درخانۀ خود نشسته مشغول به دعاگویی خواهد بود. پادشاه مرحوم تفصیل این اجمال را سؤال می‌نماید که چه واقع شده و چه باید کرد؟ او در جواب عرض می‌نماید که اولا باید جهانگیرمیرزا و خسرومیرزا را که خاطر من از ایشان مشوّش است و ایشان مرا باعث این بدخواهی نسبت به خود در خدمت شما می‌دانند با هلاک و اعدام ایشان حکم صادر فرمایی تا مرا آسودگی از طرف ایشان به هم رسیده به خدمات دولتی اقدام نمایم و الا احتمال می‌رود که پادشاه به اقتضای مرحمت جبلی بعد از تسلط در مملکت ایران ایشان را خلاصی بخشند و ایشان با من در مقام عداوت کوشند. والدۀ پادشاه مرحوم را نیز با خود متفق ساخته به اصرار تمام ساعی در انجام این کار شدند و پادشاه مرحوم اصلاً تمکین این نوع سخنان را از ایشان نمی‌فرمود تا این‌که اصرار میرزا ابوالقاسم و سایرین از حد گذشته اسمعیل‌خان فراش باشی را میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام به منزل خود طلبیده حکمی به مهر پادشاه مرحوم به دست او داده او را برای عاجز ساختن این دعاگوی دولت پادشاهی و امیرزاده خسرومیرزا روانۀ اردبیل نمود[۱] و پس از ساختن


  1. در حاشیۀ نسخه‌ها چنین نوشته شده: «از میرزا عبد الوهاب طبیب اردبیلی استماع شد که از قول والد خود نقل نمود، در زمانی که مرحوم امیرزاده جهانگیرمیرزا و خسرومیرزا در قلعۀ اردبیل متوقف بودند والدم حاجی صالح طبیب اردبیلی از جانب حکومت اردبیل مأذون بود به خدمت امیرزادگان تردد و هنگام لزوم به معالجه اقدام نماید. چند روز قبل از قضیۀ عاجز شدن این دو نفر امیرزاده در قلعه در خدمت امیرزادگان بودم. مرحوم جهانگیرمیرزا تفننا از دیوان خواجه حافظ شیرازی به جهت استخلاص خودشان از قلعۀ اردبیل تفأل نمودند این غزل آمد:
(ادامهٔ پاورقی در صفحهٔ بعد)