برگه:Tarikhe Now.pdf/۷۲

این برگ هم‌سنجی شده‌است.

الحاح و التماس گشاد، به هیچ‌وجه حرکتی ظاهر نمی‌شد شاهزاده دلتنگ شده در را از پاشنه کنده به اشتیاق تمام خود را به رختخواب رسانده گفت قربانت شوم مگر عادت دختران پری چنین می‌شود؟

چون متکا پر قو بود و لحاف بالای او کشیده شده بود به این قوت که شاهزاده خود را به روی لحاف انداخت متکا بالکلیه به زمین چسبید، شاهزاده چنان خیال کرد که دختر شاه‌پریان است و استخوانی در تن ندارد بنای چاپلوسی گذاشته و دست به زیر لحاف کرده بند متکا به دست شاهزاده آمده خیال کرد که بند شلوار است به شوق تمام لحاف را برداشته می‌گفت که ای بی‌مروت چرا با من حرف نمی‌زنی که ناگاه چشم شاهزاده بر متکا افتاد خیال کرد پری که از مجردات است پریده و در میان اطاق از چشم او غایب است زبان به اظهار شوق و اشتیاق گشوده بی‌خودانه سخن می‌گفت.

در خلال این احوال میرزا محمدحسین‌خان اعتمادالملکی که بعد از رفتن مردم از در باغ جنت خود را به باغ‌انداخته برای خبرگیری جهت نواب عالیه از عقب سر شاهزاده آمده بود و همۀ راه ملاحظۀ احوالات می‌نمود دید که کار شاهزاده به اینجا رسیده و هنوز از ساده‌لوحی مستحضر کار نیست، طاقت و تاب در او نمانده داخل اطاق شد، شاهزاده که او را دید پرسید که چرا آمده‌ای؟ معلوم است که پریان دانسته‌اند تو در باغی از ما گریخته‌اند.

میرزا محمد حسین‌خان زبان به دولت‌خواهی گشوده از عدم بودن اسباب و تنخواه که می‌بایست در اطاق موجود باشد شاهزاده را به مکر و تزویر میرزا نعمت‌الله آگاهی داد، شاهزاده بعد از اظهار تعجب و افکار بسیار فی‌الجمله احتمال به صدق گفتار میرزا محمدحسین‌خان داد، کسان پی احضار میرزا نعمت‌الله فرستادند معلوم شد که میرزا نعمت‌الله در همان اول شب اسباب را برداشته به بروجرد رفته است عجب‌تر آن‌که شاهزاده به محال ملایر غدغن نموده بود که این اخبار در جایی گفته نشود و این حکایت را این دعاگوی دولت شاهی از اکثر اهل ملایل و تویسرکان و اولاد شاهزاده استماع کرده به خصوص از میرزا محمدحسین‌خان ایچ آقاسی‌باشی.

القصه شاهزاده سرباز و سلیمان‌خان و توپخانه را گذاشته و حاجی محمدخان را با آن