برگه:The Blind Owl.pdf/۱۰۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۰۲
 

در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت. نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمی‌کرد – کسانی که درد نکشیده‌اند این کلمات را نمی‌فهمند – به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظه خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را می‌کرد.

می‌دیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من میان رجاله‌ها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بود، بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر این جزو دنیای آنها بوده‌ام. چیزی که وحشتناک بود حس می‌کردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده، فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده‌ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده می‌کردم. سر شب از پای منقل تریاک که بلند شدم از دریچه اطاقم به بیرون نگاه کردم، یک درخت سیاه با در دکان قصابی که تخته کرده بودند. پیدا بود – سایه‌های تاریک، درهم مسلوط شده بودند حس می‌کردم که همه چیز تهی و موقت است. آسمان سیاه و قیر اندود مانند چادر کهنه سیاهی بود که بوسیله ستاره‌های بیشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد.