برگه:The Blind Owl.pdf/۱۰۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۰۸
 

من رفتم بالاخانه جلو ارسی نشستم، از آن بالا پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود، فقط از ضلع چپ، مرد قصاب را می‌دیدم، ولی حرکات او که از دریچه اطاقم ترسناک، سنگین، سنجیده بنظرم میامد؛ از این بالا مضحک و بیچاره جلوه می‌کرد، مثل چیزیکه این مرد نباید کارش قصابی بوده باشد و بازی درآورده بود - یابوهای سیاه لاغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آویزان بود و سرفه‌های خشک و عمیق می‌کردند آوردند. مرد قصاب دست چربش را بسبیلش کشید، نگاه خریداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنها را بزحمت برد و بچنگک دکانش آویخت - روی ران گوسفندها را نوازش می‌کرد لابد دیشب هم که دست بتن زنش می‌مالید یآد گوسفندها می‌افتاد و فکر می‌کرد که اگر زنش را می‌کشت چقدر پول عایدش می‌شد. جارو که تمام شد باطاقم برگشتم و یک تصمیم گرتفم - تصمیم وحشتناک، رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته استخوانی را که داشتم از توی مجری درآوردم، با دامن قبایم تیغه آنرا پاک کردم و زیرمتکایم گذاشتم - این تصمیم را از قدیم گرفته بودم - ولی نمیدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب بود وقتیکه ران گوسفندها را تکه‌تکه می‌بریدند، وزن می‌کرد، بعد نگاه تحسین آمیز می‌کرد که منهم بی‌اختیار حس کردم که می‌خواستم از او تقلید بکنم. لازم داشتم که این