برگه:The Blind Owl.pdf/۱۰۹

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۰۹
 

کیف را بکنم - از دریچه اطاقم میان ابرها یک سوراخ کاملاً آبی عمیق روی آسمان پیدا بود، بنظرم آمد برای اینکه بتوانم بآنجا برسم باید از یک نردبان خیلی بلند بالا بروم. روی کرانه آسمان را ابرهای زرد غلیظ مرگ آلود گرفته بود، بطوریکه روی همه شهر سنگینی می‌کرد.

- یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود، نمی دانم چرا من بطرف زمین خم می‌شدم، همیشه در این هوا بفکر مرگ می‌افتادم؛ ولی حالا که مرگ با صورت خونین و دستهای استخوانی بیخ گلویم را گرفته بود، حالا فقط تصمیم گرفته بودم، که این لکاته را هم با خودم ببرم تا بعد از من نگوید: خدا بیامرزدش، راحت شد! در این وقت از جلو دریچه اطاقم یک تابوت می‌بردند که رویش ار سیاه کشیده بودند و بالای تابوت شمع روشن کرده بودند: صدای (لااله الاالله) مرا متوجه کرد - همه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برمیگشتند و هفت قدم دنبال تابوت می‌رفتند. حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش برگشت؛ ولی پیرمرد بساطی از سر سفره خودش جم نخورد. همه مردم چه صورت جدی بخودشان گرفته بودند! شاید یاد فلسفه مرگ