برگه:The Blind Owl.pdf/۱۱۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۱۱۰
 

و آن دنیا افتاده بودند - دایه‌ام که برایم جوشانده آورد دیدم اخمش درهم بود، دانه‌های تسبیح بزرگی که دستش بود می‌انداخت و با خودش ذکر می‌کرد- بعد نمازش را آمد پشت در اتاق من بکمرش زد و بلند بلند تلاوت می‌کرد (اللهم، اللهم ...)

مثل اینکه من مأمور آمرزش زنده‌ها بودم! ولی تمام این مسخره بازیها در من هیچ تأثیری نداشت. برعکس کیف می‌کردم که رجاله‌ها هم اگر چه موقتی و دروغی اما اقلاً چند ثانیه عوالم مرا طی می‌کردند - آیا اتاق من یک تابوت نبود، رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟