این برگ نمونهخوانی نشده است.
۱۳۱
آیا برای همیشه مرا محروم کرده بودند؟ برای همین بودکه حس ترسناک تری درمن پیدا شده بود. نمیدانم چرا مرد قصاب روبروی دریچه اطاقم افتاده بود که آستینش را بالا میزد، بسم الله میگفت و گوشتها را میبرید. از توی رختخوابم بلند شدم، آستینم را بالا زدم و گز لیک دسته استخوانی را که زیر متکایم گذاشته بودم برداشتم.
قوزکردم و یک عبای زرد هم روی دوشم انداختم. بعد سرورویم را با شال گردن پیچیدم که احالت مرد خنزری پنزری در من پیدا شده بود. بعد پاورچین بطرف اتاق زنم رفتم. اطاقش تاریک بود، در را آهسته باز کردم. بلند بلند با خودش میگفت: شال گردنتو وا کن. رفتم دم رختخواب، سرم را جلو نفس گرم و ملایم او گرفتم.