برگه:The Blind Owl.pdf/۲۴

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۴
 

و زانوهایم سست شد– درین لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بی‌اندازه درشت او دیدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند– در چشمهایش در چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه‌ور شدم، مثل این بود که قوه‌ای را از درون وجودم بیرون میکشند، زمین زیر پایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.–

قلبم ایستاد، جلو نفس خودم را گرفتم، میترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود، سکوت او حکم معجز را داشت، مثل این بود که یک دیوار بلورین بین ما کشیده‌اند، ازین دم، ازین ساعت و یا ابدیت خفه میشدم– چشمهای خسته او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی که همه کس نمیتواند به‌بیند، مثل اینکه مرگ را دیده باشد، آهسته بهم رفت، پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جانکندن روی آب میاید از شدت حرارت تب بخودم لرزیدم و با سر آستین عرق روی پیشانیم را پاک کردم.

صورت او همان حالت آرام و بیحرکت را