داشت ولی مثل این بود که تکیدهتر و لاغرتر شده بود، همینطور که دراز کشیده بود ناخن انگشت سبابه دست چپش را میجوید- رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود. برای اینکه او را بهتر بهبینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده بود، اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور است. ناگهان حس کردم که من بهیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطهای بین ما وجود نداشت- خواستم چیزی بگویم ولی ترسیدم گوش او، گوشهای حساس او که باید بیک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد از صدای من متنفر بشود.
بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنهاش باشد، رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا بکنم- اگر چه میدانستم که هیچ چیز در خانه بهم نمیرسد- اما مثل اینکه بمن الهام شد، بالای رف یک بغلی شراب کهنه که از پدرم بمن ارث رسیده بود داشتم- چهارپایه را گذاشتم بغلی شراب را پائین آوردم- پاورچین، پاورچین کنار تختخواب رفتم،