برگه:The Blind Owl.pdf/۴۰

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴۰
 

که در قبر کنی من بی سررشته نیستم هان. خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازه چمدون برات میکنم و میرم.

پیرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمیتوانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پائین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنه درختی که پهلوی رودخانه خشکی بود او گفت:

«– همین‌جا خوبه.

و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدم کهنه کاری مشغول بود، در ضمن کند و کو چیزی شبیه کوزه لعابی پیدا کرد، آنرا در دستمال چرکی پیچید بلند شد و گفت:

«– اینم گودال هان، درس باندازه چمدونه، مو نمیزنه هان!

من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم دوقران و یک عباسی بیشتر نداشتم. پیرمرد خنده خشک چندش‌انگیزی کرد و گفت:

«– نمیخواد، قابلی نداره، من خونتو بلدم هان