برگه:The Blind Owl.pdf/۵۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۵۲
 

– نه تنها میدیدم بلکه درین گیر و دارها شرکت داشتم و آنها را حس میکردم– لحظه بلحظه کوچکتر و بچه تر میشدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد، بنظرم آمد که تمام هستی من سر یک چنگک باریک آویخته شده و درته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم– بعد از سر چنگک رها شدم، میلغزیدم و دور میشدم ولی بهیچ مانعی برنمیخوردم– یک پرتگاه بی پایان در یک شب جاودانی بود– بعد از آن پرده‌های محو و پاک شده پی در پی جلو چشمم نقش میبست– یک لحظه فراموشی محض را طی کردم– وقتیکه بخودم آمدم یکمرتبه خودم را در اطاق کوچکی دیدم و به وضع مخصوصی بودم که بنظرم غریب میآمد و در عین حال برایم طبیعی بود–