برگه:The Blind Owl.pdf/۶۳

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۶۳
 

من از پشت دریچه باو نگاه کرده‌ام همیشه با شال گردن چرک، عبای شتری، یخه باز که از میان آن پشمهای سفید سینه‌اش بیرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بی‌حیائی آنرا میخورد و طلسمی که به بازویش بسته بیک حالت نشسته است، فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتاده‌اش قرآن میخواند. گویا از همین راه نان خودش را در میاورد. چون من ندیدم کسی از او چیزی بخرد– مثل اینست که در کابوسهائی که دیده‌ام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. آیا پشت این کله مازوئی و تراشیده او که دورش عمامه شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانه‌ای مثل علف هرزه روییده است؟ گویا سفره روبروی پیرمرد و بساط خنزر پنزر او با زندگیش رابطه مخصوصی دارد. چند بار تصمیم گرفتم بروم با او حرف بزنم و یا چیزی از بساطش بخرم، اما جرئت نکردم.

«دایه‌ام بمن گفت این مرد در جوانی کوزه‌گر بوده و فقط همین یکدانه کوزه را برای خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را درمیاورد.

«اینها رابطه من با دنیای خارجی بود، اما از دنیای داخلی: فقط دایه‌ام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننجون دایه او هم هست، دایه هردومان است–