که آسودگی همیشگی میبخشد– شاید او هم زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بمن بخشیده بود– از همان زهری که پدرم را کشت– حالا میفهمم چه سوغات گرانبهائی داده است!
«آیا مادرم زنده است؟ شاید الان که من مشغول نوشتن هستم، او در میدان یک شهر دوردست هند جلو روشنائی مشعل مثل مار پیچ و تاب میخورد و میرقصد– مثل اینکه مار ناگ او را گزیده باشد و زن و بچه و مردهای کنجکاو و لخت دور او حلقه زدهاند در حالیکه پدر یا عمویم با موهای سفید، قوزکرده کنار میدان نشسته باو نگاه میکند و یاد سیاه چال، صدای سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند میگیرد، چشمهایش برق میزند، گردنش مثل کفچه میشود و خطی که شبیه عینک است پشت گردنش برنگ خاکستری تیره ظاهر میشود.
«بهرحال، من بچه شیرخوار بودم که در بغل همین ننجون گذاشتند و ننجون دختر عمهام همین زن لکاته مرا هم شیر میداده است، و من زیر دست عمهام آن زن بلند بالا که موهای خاکستری روی پیشانیش بود در همین خانه با دخترش، همین لکاته بزرگ شدم– از وقتیکه خودم را شناختم عمهام را بجای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم