بود و او را در تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش میامد، شاید میخواست آزاد باشد.– بالاخره یکشب تصمیم گرفتم که بزور پهلویش بروم– تصمیم خودم را عملی کردم، اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد رفت و من فقط خودم را راضی کردم انشب در رختخوابش که حرارت تن او به جسم آن فرو رفته بود و بوی او را میداد بخوابم و غلت بزنم– تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود– از آنشب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتیکه وارد خانه میشدم، او هنوز نیامده بود، نمیدانستم که آمده است یا نه– اصلاً نمیخواستم که بدانم– چون من محکوم به تنهائی، محکوم بمرگ بودهام– خواستم بهر وسیلهای شده با فاسقهای او رابطه پیدا بکنم– این را دیگر کسی باور نخواهد کرد– از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میامد، کشیک میکشیدم، میرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار میکردم با آنشخص آشنا میشدم، تملقش را میگفتم و او را برایش قر میزدم میاوردم– آنهم چه فاسقهائی: سیرابی فروش، فقیه، جگرکی، رئیس داروغه، مقنی، سوداگر، فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد ولی همه شاگرد کلهپز بودند، همه آنها را بمن ترجیح میداد– با چه خفت و