و فقط من و او میماندیم ـ آیا آنوقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی یا یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد؟
آرزو میکردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم، در آغوش هم میمردیم. بنظرم میآید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود.
«مثل این بود که این لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبرد، مثل اینکه دردی که مرا میخورد کافی نبود ـ بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانهنشین شدم ـ مثل مرده متحرک، هیچکس از رمز میان ما خبر نداشت. دایه پیرم که مونس مرگ تدریجی من شده بود بمن سرزنش میکرد ـ برای خاطر همین لکاته پشت سرم. اطراف خودم میشنیدم که در گوشی بهم میگفتند: «این زن بیچاره چطور تحمل این شوور دیوونه رو میکنه؟» حق بجانب آنها بود، چون تا درجهای که من ذلیل شده بودم باورکردنی نبود.
«روز بروز تراشیده شدم، خودم را که در آینه نگاه میکردم گونههایم سرخ و برنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود، تنم پرحرارت و چشمهایم حالت خمار و غمانگیزی بخود گرفته بود ـ از این حالت جدید خودم کیف میکردم و در چشمهایم غبار مرگ را دیده بودم ـ دیده بودم که باید بروم.