یک فکر ناخوش برایم آمد با خودم گفتم: شاید اوست. درهمین لحظه حس کردم که دست خنکی روی پیشانی سوزانم گذاشته شد.
بخودم لرزیدم؛ دو سه بار از خودم پرسیدم: آیا این دست عزرائیل نبوده است؟ و به خواب رفتم – صبح که بیدار شدم دایهام گفت: دخترم (مقصودم زنم، آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بود، مثل بچهها مرا تکان میداده – گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده، کاش در همان لحظه مرده بودم – شاید آن بچهای که آبستن بوده مرده است، آیا بچه او بدنیا آمده بوده؟ من نمیدانستم. در این اتاق که هر دم برای من تنگتر و تاریکتر از قبر میشد، دایم چشم براه زنم بودم ولی او هرگز نمیآمد. آیا از دست او نبود که به این روز افتاده بودم؟ شوخی نیست، سه سال، نه، دوسال و چهار ماه بود، ولی روز و ماه چیست؟ برای من معنی ندارد، برای کسی که در گور است زمان بیمعنی است – این اتاق مقبره زندگی و افکارم بود –همه دوندگیها، صداها و همه تظاهرات زندگی دیگران، زندگی رجالهها که همه شان جسماً و روحاً یک جور ساخته شدهاند، برای من عجیب و بیمعنی شده بود – از وقتیکه بستری شده بودم، در یک دنیای غریب و