برگه:The Blind Owl.pdf/۸۴

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
۸۴
 

عضلات پاهایم بتندی و جلدی مخصوصی که تصورش را نمی‌توانستم بکنم براه افتاده بود. حس می‌کردم که از همه قیدهای زندگی رسته‌ام – شانه‌هایم را بالا انداختم، این حرکت طبیعی من بود، در بچگی هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتی آزاد می‌شد م همین حرکت را انجام می‌دادم.

آفتاب بالا می‌آمد و می‌سوزانید. در کوچه‌های خلوت افتادم، سر راهم خانه‌های خاکستری رنگ باشکال هندسی عجیب و غریب: مکعب، منشور، مخروطی با دریچه‌های کوتاه و تاریک دیده می‌شد. این دریچه‌ها بی درو بست، بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمی‌توانست در این خانه‌ها مسکن داشته باشد.

خورشید مانند تیغ طلائی، از کنار سایه دیوار می‌تراشید و بر می‌داشت. کوچه‌ها بین دیوارهای کهنه سفید کرده ممتد می‌شدند، همه جا آرام و گنگ بود مثل اینکه همه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان، قانون سکوت را مراعات کرده بودند. می‌آمد که در همه جا اسراری پنهان بود، بطوریکه ریه‌هایم جرئت نفس کشیدن را نداشتند.

یکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده‌ام – حرارت آفتاب با هزاران دهن مکند عرق تن مرا بیرون می‌کشید. بته‌های صحرا زیر آفتاب تابان برنگ زرد چوبه